1 تو و بدمستی و رندی و میْآشامیها من و خون خوردن و رسوایی و ناکامیها
2 صبح نوروز خرام است، مبارک باشد بر تنت جامهٔ چسپان خوشاندامیها
3 نشئهای نیست به غربت می رسوایی را به وطن میبردم خواهش بدنامیها
4 پختهٔ عشق کجا، شکوهٔ بیداد کجا؟ دل کم حوصله باشد ثمر خامیها
1 درونم بیتو شد دریای خون از شوق دیدنها حبابش داغهای سینه، موجش دل تپیدنها
2 تپیدن میکند محرومتر از دولت وصلت که سازد موجها را عین دریا آرمیدنها
3 به مطلب میرسد هرکس خلاف نفس بگزیند به مقصد عاقبت خواهی رسیده زین تپیدنها
4 مرو دنبال صید مطلب ای بیگانه از مطلب که در آخر به سر خواهی درآمد زین دویدنها
1 نصیبی گر زسوز سینه ام می بود مجنون را زابر چشم تر دریای خون می کرد هامون را
2 دمی گر پشتگرمی از بسوی باده می دیدم سبک می کردم از بار خرد دوش فلاطون را
3 نماید از پس تسخیر عالم خسرو حسنت نگین کنده از موج نزاکت لعل میکون را
4 خدا از چشم بد لیلی نگاهان را نگه دارد رواجی داده اند از تیغ ابرو دین مجنون را
1 غیر رسوایی چه حاصل از بیان ما به ما سوز دل روشن چو شمع ست از زبان ما به ما
2 شمع آسا آتش افتد از زبان ما به ما می توان پی برد از طور بیان ما به ما
3 همدهی در بزم یکرنگی نباشد چون کتاب داستانها می سراید از زبان ما به ما
4 در قناعت دل صفا اندوز کی گردد چو شمع تا غذای تن نگردد استخوان ما به ما
1 سرت گردم به گلشن جلوه ده آن روی چون گل را رگ لبریز خون ناله کن منقار بلبل را
2 مرا سرپنجهٔ حسن است طاقت آزما امشب که موج بحر بی تابی کند کوه تحمل را
3 مبادا حالی او گردد و بیگانگی آرد نگاه شوخش از حد می برد با ما تغافل را
4 تجرد پیشگان مستغنی اند از دولت دنیا گهر ریگ تا دریا بود بحر توکل را
1 بنگر رخ به آتش می تاب داده را حسن صفا به گوهر سیراب داده را
2 هردم ز آسمان زبون کش رسد شکست همچون حباب خانه به سیلاب داده را
3 در سینه ام ز شوخی مژگان شکسته ای صد دشنه ای به زهر ستم آب داده را
4 ماند ز نازها که به ابرو کند مدام چشم تو مست پشت به محراب داده را
1 در عشق دل چو مخزن اسرار شد مرا آئینه تجلی دیدار شد مرا
2 از بس نهان ز درد تو در گرد کلفتم رنگ شکسته رخنهٔ دیوار شد مرا
3 برباد پای شوق و برون تاختم زخویش پست و بلند مرحله هموار شد مرا
4 باشد مدام گرم پرافشانی از طپش دل عندلیب آن گل رخسار شد مرا
1 زهی از بادهٔ شوق تو ساغر کاسهٔ سرها نهان در هر دل از شور تمنای تو محشرها
2 به باغ از جلوهٔ رنگین فروزی آتش رشکی که دود از گل گل طاووس برخیزد چو مجمرها
3 به بحر خون، تپیدنهای دلها کی عبث باشد؟ به جایی می رسد آخر تلاش این شناورها
4 زشرح زخمهای سینه کردم نامه ای انشا که باشد چاک چاک از درد او بال کبوترها
1 به خون دیدهٔ حسرت سر رشته اند مرا زسوز عشق نکویان برشته اند مرا
2 ندیده رنگ رخم روی سرخیی هرگز خط جبین مگر از زر نوشته اند مرا
3 همیشه بسته لب از عیب مردمان باشم برای بخیهٔ این زخم رشته اند مرا
4 جواب آن غزل «فکرت» است این جویا «چو صفحهٔ غلط از سر نوشته اند مرا»
1 بی سر و قدت خاک نشینند چمنها شد پنبهٔ داغ جگر لاله سمنها
2 کارم به حریف دو زبان کاش فتادی چون غنچه سراپای زبانند دهنها
3 بارید چو از ابر عطایش نم رحمت در خاک کف بحر کرم گشت کفنها
4 هرکس که ترا دید دمی بس که ز خود رفت در بزم تو بوی خبر آید ز سخنها