1 سوختم در یاد شمع عارض جانانهها بر هوا دارد غبارم شوخی پروانهها
2 باده تا افروخت شمع عارضش را میکند موج می بیتابی پروانه در پیمانهها
3 هیچگه بیآه دودی از دل ما برنخاست باشد از دیوانهها آبادی ویرانهها
4 مهر و مه بیتابی پروانه بر گردش کنند گر بریزند از غبارم رنگ آتشخانهها
1 هوای دشت چون افتاد در سر آن پریرو را طپیدن های دل صحرا به صحرا برد آهو را
2 حریف نکته چین را پاسداری کن چو آیینه یکی صد گوید از عیبت شکستی گر رسد او را
3 چو نقش پا به هر گامی سری بر خاک اندازد فسان از سخت رویی باشد آن شمشیر ابرو را
4 نگردد تنگ دستی پردهٔ روی هنر هرگز به جیب پاره چون پنهان تواند داشت گل، بو را
1 چسان عنقا کند با هوشم آهنگ پریدنها که ریزد سستی پرواز او رنگ تپیدنها
2 به عزم چیدن گل تا خرامت گلشنآرا شد بود از شوق دستت غنچه دلتنگ نچیدنها
3 نمیزیبد تواضع از تو با این قامت رعنا که زیبا نیست جیب سرو در چنگ خمیدنها
4 چمن پیرا شود او با لب میگون اگر روزی کند گل هم به رنگ غنچه آهنگ مکیدنها
1 از چشم کم مبین به تن ناتوان ما سنگین بود بسان گهر استخوان ما
2 جز خویش با که شکوهٔ درد تو سر کنیم پنهان چو غنچه در دل ما شد زبان ما
3 ای آسمان زقامت خم گشته ام بترس دست تو نیست در خور زور کمان ما
4 تا ازوفور تنگدلی غنچه گشته ایم بی بهره اند خلق زفیض نهان ما
1 زراحت بیش بینند اهل خواری پایمالی را بجز افتادگی تعبیر نبود خواب قالی را
2 مکدر خاطرم سا قی، از آن می ریز در کامم که می سازد بلورین از صفا جام سفالی را
3 به عالم اعتبار کیمیا می داشت جمعیت به زلف او نمی دادند اگر آشفته حالی را
4 فرنگی نرگسش چون می به جام طاقتم ریزد کنم آب خمار او شراب پرتگالی را
1 بنگر رخ به آتش می تاب داده را حسن صفا به گوهر سیراب داده را
2 هردم ز آسمان زبون کش رسد شکست همچون حباب خانه به سیلاب داده را
3 در سینه ام ز شوخی مژگان شکسته ای صد دشنه ای به زهر ستم آب داده را
4 ماند ز نازها که به ابرو کند مدام چشم تو مست پشت به محراب داده را
1 چشم بستن شمعسان بیتاب میسازد مرا ور به رخسارت گشایم آب میسازد مرا
2 آتش رخسار او نگذاشت در چشمم نمی با وجود آنکه هردم آب میسازد مرا
3 صندل درد سرم، از درد می سامان مکن! من که مخمورم شراب ناب میسازد مرا
4 گر توانم کردن از خود پهلوی همت تهی آسمان با سرکشی محراب میسازد مرا
1 به خون دیدهٔ حسرت سر رشته اند مرا زسوز عشق نکویان برشته اند مرا
2 ندیده رنگ رخم روی سرخیی هرگز خط جبین مگر از زر نوشته اند مرا
3 همیشه بسته لب از عیب مردمان باشم برای بخیهٔ این زخم رشته اند مرا
4 جواب آن غزل «فکرت» است این جویا «چو صفحهٔ غلط از سر نوشته اند مرا»
1 ترا محرومی ارزانی زآغوش تپیدنها مرا صحرا به صحرا میبرد جوش تپیدنها
2 به جای شیر از طفلی ز بس خوناب غم خوردم مرا گهوارهٔ راحت شد آغوش تپیدنها
3 چنان از شش جهت افشرد سختیهای ایامم که رفتم چون رگ یاقوت از هوش تپیدنها
4 بحمدالله که شد دردم دوای درد بیدردی نهد مرهم به نیش راحتم نوش تپیدنها
1 نباشد عقدهای در خاطر ار ابنای دنیا را به سان رشتهٔ گوهر به هم راهیست دلها را
2 به خال روی رنگی میدهم نسبت سویدا را نهان در گرد کلفت دیدهام از بس که دلها را
3 شوم چون اشکریزان در تمنای گل رویی سرشکم دامن گلچین کند دامان صحرا را
4 ز وحشت درتنم هر موج خون باشد رگ برقی سراغم منصب آوارگی بخشیده عنقا را