1 نونهال من چو دید آیینه را از گریبان گل دمید آیینه را
2 خلق خوش با سینهٔ صفای تو است هیچ کس بی رو ندید آیینه را
3 از گداز شرم پیش عارضش چون عرق جوهر چکید آیینه را
4 دیده چون بگشود عکست بر رخت همچو دل بر طپید آیینه را
1 میانش نیست از جوش نزاکت در نظر پیدا بود چون معنی از مصرع زقد او کمر پیدا
2 ندارم آگهی از حال دل لیک اینقدر دانم که گاهی می شود در دود آهم چون شرر پیدا
3 نهان از خلق بر دوش سبک روحی بود سیرم نباشد همچو رنگم در پریدن بال و پر پیدا
4 چو شمعی کز شکاف پردهٔ فانوش بنماید بود از رخنه های سینه ام داغ جگر پیدا
1 زخلق خوش لقب بیگانه کردی باده نوشان را به زهر چشمی امشب آب ده پیکان مژگان را
2 نباشم تنگدل از فیض مشرب در گرفتاری نهان در هر شکنج دام دارم صد بیابان را
3 اگر بر خوان نعمتهای معنی دسترس خواهی زشور فکر کن شبها نمکدان چشم حیران را
4 ز لبخندی که کردی رو به سوی غیر از غیرت به داغ سینهٔ من سرنگون کردی نمکدان را
1 غیر رسوایی چه حاصل از بیان ما به ما سوز دل روشن چو شمع ست از زبان ما به ما
2 شمع آسا آتش افتد از زبان ما به ما می توان پی برد از طور بیان ما به ما
3 همدهی در بزم یکرنگی نباشد چون کتاب داستانها می سراید از زبان ما به ما
4 در قناعت دل صفا اندوز کی گردد چو شمع تا غذای تن نگردد استخوان ما به ما
1 فلک به هرزه کمر بسته است جنگ مرا که نیست شیشه شکستن شعار سنگ مرا
2 چنین که مانده به جا در طلسم بی تابی شکسته شوخی پرواز بال رنگ مرا
3 زآه نیم شب عاشق الحذر ای غیر که آسمان نشود سد ره خدنگ مرا
4 به سخت جانی من عشق تا چه افسون خواند که شیشه شیشه نزاکت فزود سنگ مرا
1 تهی کردم زاشک و آه امشب سینهٔ خود را زنقد و جنس خالی ساختم گنجینهٔ خود را
2 بیفزاید به قدر محنت و غم رتبهٔ دلها یکی صد می شود چون بشکنی آیینهٔ خود را
3 زلب بر لب نهادن کی تسلی می شوم ساقی سرت گردم دمی بر سینه ام نه سینهٔ خود را
4 مکن تکلیف صهبا ساقی ارباب مروت را چسان بیرون کنم از دل غم دیرینهٔ خود را
1 نیست حاجت خط مشکین عارض جانانه را این چمن لایق نباشد سبزهٔ بیگانه را
2 می رسد زلف کجت را زاد استغفا به خال کرده یکجا جمع چون زنجیر دام و دانه را
3 تا قیامت شکوه ز زلف تو دارم بر زبان درخور شب طول باید داد این افسانه را
4 از دل ما یعنی از وستگه مشرب مپرس نه فلک سرگشتهٔ چندند این ویرانه را
1 می کنند احباب بی معنی مکدر سینه را عکس طوطی سبزهٔ زنگار بس آیینه را
2 دیدنت از غم بپردازد دل بی کینه را روی خندانت کند صیقل گری آیینه را
3 طاقت یکدم خمارم نیست یا پیر مغان از قطار هفته بیرون کن شب آدینه را
4 هرزه خرج گوهر رنگین معنی نیستم از خموشی قفل بر در می نهم گنجینه را
1 کاری نیاید از خرد ذوفنون ما ما را بس است مرشد کامل جنون ما
2 سر در کنار دامن محشر نهاده است خوش دل ازین مباش که خوابیده خون ما
3 پیرا نه سر ز سرکشی نفس فارغیم خصم از شکست ما شده آخر زبون ما
4 مانند داغ لالهٔ نشکفته در چمن گردیده دود آه گره در درون ما
1 در سینه نیست دل به خدا ره نبرده را نسبت مده به حضرت دل خون مرده را
2 افتادگی خوش است که در روز بازخواست بیم حساب نیست به خود ناسپرده را
3 کم گوی تا خلاص شوی از زبان خلق کس عیب نشمرد سخنان شمرده را
4 غافل مشو زخویش که ارباب معرفت گمره شمرده اند به خود ره نبرده را