1 گرچه باشد در بر ما دلبر می نوش ما نیست جز ما چون کمان حلقه در آغوش ما
2 هیچگه آواز بوی غنچه ای نشنیده ای؟ غافلی از جوش فریاد لب خاموش ما
3 نیست خورشید اینکه صبح و شام بینی بر افق کف به لب می آورد دیگ فلک از جوش ما
4 بسکه غیر از غنچه اش حرفی زکس نشنیده ایم همچو گل لبریز رنگ و بوست دایم گوش ما
1 چشم بستن شمعسان بیتاب میسازد مرا ور به رخسارت گشایم آب میسازد مرا
2 آتش رخسار او نگذاشت در چشمم نمی با وجود آنکه هردم آب میسازد مرا
3 صندل درد سرم، از درد می سامان مکن! من که مخمورم شراب ناب میسازد مرا
4 گر توانم کردن از خود پهلوی همت تهی آسمان با سرکشی محراب میسازد مرا
1 نماید جلوهٔ عکسش ز بس بیتاب دریا را بلرزد عضو عضو از قطره چون سیماب دریا را
2 رسد فیض دگر زاهل نظر کامل عیاران را فلک سان محشر کوکب کند مهتاب دریا را
3 غبار آلوده سازد صحبت دیوانگان دل را مکدر می کند آمیزش سیلاب دریا را
4 صفای حسن ظاهر پاک گوهر را دهد زینت بود شور دگر در جلوهٔ مهتاب دریا را
1 لایق نبود کینهٔ چرخ اهل صفا را معذور توان داشتن این بی سر و پا را
2 دولت نتوان یافتن از پهلوی خست هرگز نکند کس به مگس صید هما را
3 صیقل زده تردستی ابرش ز بس امروز آیینهٔ گلشن ز صفا کرد هوا را
4 از بس نبرد راه به جایی چو شبیه است فریاد دلم طاعت ارباب ریا را
1 ترا محرومی ارزانی زآغوش تپیدنها مرا صحرا به صحرا میبرد جوش تپیدنها
2 به جای شیر از طفلی ز بس خوناب غم خوردم مرا گهوارهٔ راحت شد آغوش تپیدنها
3 چنان از شش جهت افشرد سختیهای ایامم که رفتم چون رگ یاقوت از هوش تپیدنها
4 بحمدالله که شد دردم دوای درد بیدردی نهد مرهم به نیش راحتم نوش تپیدنها
1 بی درد بر کنار مریز آب دیده را در کار دل کن آن می صاف چکیده را
2 از فیض عشق همت والای ما بدوش بگرفته جامهٔ ز دو عالم بریده را
3 در گلشنی که بلبل ما خامشی نو است باشد شبیه غنچه دهان دریده را
4 زین آتشی که در جگر ماست از غمت بی آب کرده ایم عقیق مکیده را
1 نیست باکی زآتش سودا دل شوریده را کی هراس از برق باشد کشت آفت دیده را
2 تهمت آلود علایق چون شود عزلت گزین؟ گرد ره کی می نشیند دامن برچیده را؟
3 حلقه های دود آهم می شود قلاب دل در نظر آرم چو آن مژگان برگردیده را
4 کی شوم روشن سواد زلف او از دیدنی کس به یک خواندن نفهمد معنی پیچیده را
1 زبسکه کرده مکرر ثنای واجب را ز هم گسیخته تار نفس کواکب را
2 همین که بیم فتادن نباشد اقبال است به چشم کم منگر پستی مراتب را
3 چنین که جای کند تنگ هم به کلبهٔ دل عجب که راه برآمد بود مطالب را
4 کسی که با تو طریق مناسبت جوید برون کند زدل اندیشهٔ مناصب را
1 قانع شده ست دل به تمنای او مرا در سر بس است شورش سودای او مرا
2 در عشق پای تا به سرم خون شد و چکید از بس فشرده پنجهٔ گیرای او مرا
3 کی در حریم کعبهٔ مقصود ره دهد از خود برون نکرده تمنای او مرا
4 در حیرتم که جان به کجایش فدا کنم از بس گرفته شوق سراپای او مرا
1 رخی زآتش می رشک ایمن ست ترا چراغ بزم ز روی تو روشن است ترا
2 به پیچ و تاب اگر تن دهی چو جوهر تیغ همیشه پشت به دیوار آهن است ترا
3 به زور پستی فطرت فتاده ای به زمین فراز عرش وگرنه نشیمن است ترا
4 تهی ز خویش شدی گرچو کسوت فانوس فروغ شمع غباری به دامن است ترا