1 غم بود چاره حریف به غم آموخته را بستم از داغ تو بر زخم جگر سوخته را
2 پردهٔ شرم تو شد حیرت نظارهٔ ما کرده ای جامهٔ آن تن نظر دوخته را
3 گر خجالت کش رخسار تو نبود گل باغ از کجا آورد این رنگ برافروخته را
4 زود چون شمع بری راه به سر منزل وصل هادی خویش کنی گر نفس سوخته را
1 بی درد بر کنار مریز آب دیده را در کار دل کن آن می صاف چکیده را
2 از فیض عشق همت والای ما بدوش بگرفته جامهٔ ز دو عالم بریده را
3 در گلشنی که بلبل ما خامشی نو است باشد شبیه غنچه دهان دریده را
4 زین آتشی که در جگر ماست از غمت بی آب کرده ایم عقیق مکیده را
1 گرم دارد شیخ ما با خویشتن هنگامه را کی بود از خود رهایی بستهٔ عمامه را
2 کسوت عریان تنی را مخترع طبع من است من چو گل از خود برون آورده ام این جامه را
3 نامهٔ پیچیدهٔ عشاق زخم بسته است دست در خون می زنی گر واکنی این نامه را
4 بسکه رفتم در سخن از من اثر باقی نماند جمله تن صرف زبان می گردد آخر خامه را
1 برد یاد او دل غم پیشه را جوش می برداشت از جا شیشه را
2 شمع سان گلهای داغت بر سرم می دواند تا کف پا ریشه را
3 چشمش از هر جنبش مژگان شوخ می زند یکجا به دل صد تیشه را
4 بیشتر از اقربا بینی شکست دشمنی چون سنگ نبود شیشه را
1 گردد ز سیر صحرا کی حل مشکل ما شد پردهٔ بیابان قفل در دل ما
2 از خاک مقصد ما چون گرد درد خیزد باشد ز پردهٔ دل دامان منزل ما
3 امروز تخم اشکی مژگان ما نیفشاند اتی همنشین چه پرسی فردا ز حاصل ما
4 آیم ز بزم بیرون همچون شرر ز خارا سنگین ز بار غم شد از بسکه محفل ما
1 چون حباب از بیخودی شد کام دل حاصل مرا رفتن از خود گام اول بود تا منزل مرا
2 مشهدم جولانگه او گر شود در زیر خاک می دود چون ریشه از دنبال سروش دل مرا
3 در جوابم وا نشد هرگز لب تمکین یار بخت آنم کو که گردد حل این مشکل مرا
4 طبع وحشت مشربان پیوسته کثرت دشمن است بار خاطر می شود سنگینی محفل مرا
1 زبسکه کرده مکرر ثنای واجب را ز هم گسیخته تار نفس کواکب را
2 همین که بیم فتادن نباشد اقبال است به چشم کم منگر پستی مراتب را
3 چنین که جای کند تنگ هم به کلبهٔ دل عجب که راه برآمد بود مطالب را
4 کسی که با تو طریق مناسبت جوید برون کند زدل اندیشهٔ مناصب را
1 ره عشق است و نبود خاطر خرسند باب اینجا به یک لبخند از خود می رود دل چون حباب اینجا
2 زداید غم به هیچ از سینه فیض دشت پیمایی گره از دل گشاید ناخن موج سراب اینجا
3 ز فیض درد عشقش بیشتر دل بهره بردارد شکستن را نشاید غیر فرد انتخاب اینجا
4 سحر موجی است کز دریای عشق افتاده بر ساحل گهر را مهرهٔ گل بشمرد هر قطره آب اینجا
1 از فلک هرگز نخواهم آرزوی خویش را در گره دارم چو گوهر آبروی خویش را
2 قسمتم لبریز صهبا می کند همچون سبو گر فشارم با دو دست خود گلوی خویش را
3 نیست هرگز خالی از سودای عشق او سرم کی تهی از مغز می سازم کدوی خویش را
4 پشت بر دیوار جنت می دهم جویا اگر جا دهم یک دم به دوش خود کدوی خویش را
1 نماید جلوهٔ عکسش ز بس بیتاب دریا را بلرزد عضو عضو از قطره چون سیماب دریا را
2 رسد فیض دگر زاهل نظر کامل عیاران را فلک سان محشر کوکب کند مهتاب دریا را
3 غبار آلوده سازد صحبت دیوانگان دل را مکدر می کند آمیزش سیلاب دریا را
4 صفای حسن ظاهر پاک گوهر را دهد زینت بود شور دگر در جلوهٔ مهتاب دریا را