1 در جهان بی اعتباری اعتبار عاشقی است هر که صاحب اعتبار افتاد خوار عاشقی است
2 غنچهٔ دل گشت خندان دیده گریان شد چو ابر داغها بشکفت گل گل، نوبهار عاشقی است
3 پرتو خورشید با نورش چو گرد تیره ای است چهره آنکس که پنهان در غبار عاشقی است
4 داد از طوفان درد بیقراریهای عشق زیر تیغ او تپیدنها قرار عاشقی است
1 رهزن دین و دلم آن نرگس جادو بس است تیر روی ترکش مژگان نگاه او بس است
2 چشم من بر ما ضعیفان ناز آن ابرو بس است با کمان سختی به قدر قوت بازو بس است
3 دل شود بیتاب تر از مهربانیهای یار برق خرمن سوز طاقت روی گرم او بس است
4 می کند تسخیر عالم تیغ بی زنهار عجز از خم بازو مرا شمشیر چون ابرو بس است
1 چسبیده بهم گرچه لب از شهد نکاتت دل خون شده بی گفت و شنود از حرکاتت
2 عمر ابدی در گروه کشتن نفس است این کشته تواند شدن اکسیر حیاتت
3 ز آب در دندان تو هنگام تبسم ترسم بگدازد لبک همچو نباتت
4 خوش باش! به دل داری اگر داغ غم عشق زینت به سجل یافته منشور نجاتت
1 یاد ایامی که جوش گل دلم را شاد داشت با هزاران بود افغانی که صد فریاد داشت
2 مشق بیتابی رسانیدم ز فیض اضطراب دل تپیدنها خواص سیلی استاد داشت
3 صورت او بسکه شب بر پرده های دل نگاشت چشم از مژگان تو گویی خامهٔ بهزاد داشت
4 زخمهای سینه اش منت کش مرهم نشد هر که همچون لاله بر دل داغ مادرزاد داشت
1 سرتاسر آفاق به فرمان خط اوست دور فلک از حلقه بگوشان خط اوست
2 در شیشه پری کرد نهان جوش صفایش رخ آینهٔ جلوهٔ پنهان خط اوست
3 دل را که به زنجیر کشد سبزهٔ لعلش یک مطلع برجستهٔ دیوان خط اوست
4 تنها نه ز خط لعل لبش یافته زینت یاقوت هم از حلقه بگوشان خط اوست
1 اشک حسرت روشنی افزای چشم تر بس است آبداری شمع خلوتخانهٔ گوهر بس است
2 دست و بازو زیب مردان هنر پرور بس است باغ رنگین جلوهٔ طاووس بال و پر بس است
3 بیش از این آیینه از رشک صفایت چون کند اینکه دندان بر جگر افشرده از جوهر بس است
4 هر کجا قامت برافروزد قیامت قایم است زلف بر هم خوردهٔ او شورش محشر بس است
1 صفای پیکرت آئینه دار مهتاب است گل از رخ تو حیب و کنار مهتاب است
2 چمن چمن گل رنگ است بی تو در پرواز بیا که موسم جوش بهار مهتاب است
3 بیا و جوش گلستان فیض را دریاب گل پیاله به بزم بهار مهتاب است
4 به چشم کم منگر فیض ظلمت شب را که نور دیدهٔ شب زنده دار مهتاب است
1 شد شباب و جسم غم فرسوده با ما مانده است شاه رفت و گردی از دنبال برجا مانده است
2 تا اثر در روزگار از کوه و صحرا مانده است بر زبانها شهرت شیرین و لیلا مانده است
3 لاله در صحرا نشان از حال مجنون می دهد در جهان آوازه اش زین طبل سودا مانده است
4 دست لطف ساقی کوثر مگر بگشایدش نامهٔ دل سر به مهر آرزوها مانده است
1 چه دور گر به زبان تو دل موافق نیست که صبح نیز در این روزگار صادق نیست
2 دوا به درد کنیدم که در طبیعت دل هوای کشور آسودگی موافق نیست
3 همیشه سیلی جورم نواخت بر رخ دل فغان که آن صنم دل نواز مشفق نیست
4 فغان اهل محبت ز درد بی دردی است بنالد آنکه ز بیداد عشق، عاشق نیست
1 زان لب که نوشداروی جانهای خسته است یک بوسه مومیایی این دلشکسته است
2 تا جلوه ای ز صحن چمن رخت بسته است چشمی است داغ لاله که در خون نشسته است
3 شادی در این زمانه نباشد جدا زغم هر غنچه ای که می شکفد دلشکسته است
4 از سیر چارباغ چه طرف بست آن را که غم به سینه مربع نشسته است