1 نمیدانم چرا با من به حکم بدگمانیها چو بادامی همه تن پشت چشم از سرگرانیها
2 به قدر طاقت عاشق بود بیرحمی خوبان کشم شمشیر جورش را به سنگ از سختجانیها
3 بهاران را از آن رو دوست میدارم که این موسم شباهت گونهای دارد به ایام جوانیها
4 فراگیرم هزاران نکته از طرز نگاه او کسی چون من نمیفهمد زبان بیزبانیها
1 نباشد مامنی چون پیکر ما عشق سرکش را که نبود غیر خاکستر حصاری امن، آتش را
2 دل یکدسته عاشق تا بکی گرد سرت گردد حیا را کارفرما، دسته کن زلف مشوش را!
3 برو ساقی که من از ساغر آن چشم سرمستم چه کیفیت رسد از می کشی رند هلاکش را
4 نمی دانم چسان در آن یک مژگان بهم سودن نگاهت بر دل غمدیده خالی کرد ترکش را
1 آتش به جان فکنده رخت آفتاب را زلف تو کرده خون به جگر مشک ناب را
2 امروز چیزی از نسپاری به خویشتن روز جزاکس از تو نخواهد حساب را
3 دایم ز درد نقص دل من بر آتش است اینجاست سیخ از رگ خامی کباب را
4 مستوفی حساب شب و روزت ار شوی دانی زمان طاعتت اوقاف خواب را
1 آب شد دریا ز شرم دیدهٔ گریان ما کوه را چون ابر می پاشد زهم افغان ما
1 بر نمی تابید شرم او حضور شمع را داشت بزمش چون گهر از خویش نور شمع را
2 آفتابی تا نگردد از نزاکت رنگ یار بیختند از پردهٔ فانوس نور شمع را
3 شوخ چشمان را به بزم عصمت او راه نیست طبع او مکروه می دارد ظهور شمع را
4 از رگ گردن نبیند پیش پای خویشتن دارد امشب ترک مست من غرور شمع را
1 چنان کز شهد و شکر نقل نوشین میشود پیدا چو لب بر لب گذاری جان شیرین میشود پیدا
2 از این سنگیندلان قانع به زهراب جفا گشتم وفا شهدیست در دلهای مؤمنین میشود پیدا
3 قران مهر تابانی است با کف الخضیب اینجا چو با جام می آن دست نگارین میشود پیدا
4 مباد شوخی از یادش رود زین کمنگاهیها چو ناز از حد فزون گردید تمکین میشود پیدا
1 دل ندارد تاب صحبت های نامانوس را ره مده در بزم رندان زاهد سالوس را
2 در حقیقت این خود آرایان گرفتار خودند حسن خط و خال بس باشد قفس طاووس را
3 جوش شوخی معنی آزرم از یاد تو برد مانده ای بر طاق نیسان شیشهٔ ناموس را
4 از صفای طینتم در تنگنای سینه، دل سخت مانند است شمع خلوت فانوس را
1 نادیدن جمال تو مشکل بود مرا مژگان بهم زدن تپش دل بود مرا
2 آهی که سرکشد ز لبم شاخ سنبلی ست از بسکه دل به زلف تو مایل بود مرا
3 همچون حباب در رفتن ز خویشتن گام نخست دامن منزل بود مرا
4 تا کی توان کشید ترش رویی سحاب در دیده هر صدف کف سائل بود مرا
1 باز مستی کرده خون آشام چشمان ترا در فشار دل ید طولاست مژگان ترا
2 بیختند از پردهٔ دل گونیا گرد خطت ریختند از شیرهٔ جان نقل دندان ترا
3 زالتهاب سینهٔ سوزانم از بس نرم شد از دل من فرق نتوان کرد پیکان ترا
4 دیدن خواب پریشان عاشقان را تهمت است خواب گرد دیده کی گردد پریشان ترا
1 شب خیالم به خواب دید ترا چقدرها به بر کشید ترا
2 مور ره یافته به خرمن گل یا خط عنبرین دمید ترا
3 پای تا سر مزه است اندامت به نگه می توان چشید ترا
4 آب رنگی نماند با لعلت تشنه ای ظاهرا مکید ترا