1 بیا که موسم جوش بهار ییلاق است پیاله گیر که گل در کنار ییلاق است
2 چرا نهان بود از دیده ها به پردهٔ غیب اگر نه خلد برین شرمسار ییلاق است
3 در آن مقام که زاهد دم صلاح زند پیاله زن که هوای بهار ییلاق است
4 هوای برف و گل جام و سبزهٔ میناست جهان به موسم دی در شمار ییلاق است
1 ز وانمود پریشانی ام چو گل عار است که مشت بسته چو غنچه هزار دینار است
2 ز مرد کار مجو جز ملایمت در خشم که چین جوهر ابروی تیغ هموار است
3 خیال روی تو از بس به دیده صورت بست به رنگ عکس ز آیینه ها نمودار است
4 به محفل تو سرش در کف نیاز بود دماغ هر که به رنگ پیا له سرشار است
1 حقپرستی پیش ما ترک تمنا کردن است فرصت امروز صرف کار فردا کردن است
2 بهر شهرت گوشه گیریهای ارباب ریا خویش را چون بوی گل در پرده رسوا کردن است
3 در خمار باده استغنا زدن بر می فروش ناز بیجای گدا بر اهل دنیا کردن است
4 ساختن با کنج تنهایی ز عزلت خویش را بهر سیر خلد امروزش مهیا کردن است
1 طرهٔ مشکین چو جانان دسته بست دل ز دود آه ریحان دسته بست
2 از دریدن در غمت دل غنچه وار یک بغل چاک گریبان دسته بست
3 بسکه شب در اشکریزیها فشرد چشم گریان خار مژگان دسته بست
4 ز آب و رنگ حسن او در آتشم از گل داغ بهاران دسته بست
1 بسکه سر در صیدگاهش بر زمین افتاده است هر طرف چون نقش پا نقش جبین افتاده است
2 پیش ما باشد یکی پست و بلند روزگار نقش ما برخاسته تا بر زمین افتاده است
3 حلقه های دامنش از مژگان برگردیده است صید دل را آنکه در فکر کمین افتاده است
4 هست در جولانگه او جاده ها خط شعاع نقش پایش آفتابی بر زمین افتاده است
1 در توبه کوش، توبه حصار سلامت است سیلاب خرمن گنه اشک ندامت است
2 از شب توان گرفت مکافات روز را روزی که نیست شب ز پی او قیامت است
3 صبر گرانرکاب دهد نفس را شکست نصرت همیشه در قدم استقامت است
4 سرو سهی است سایهٔ بالای او، ولی بر خاک ره فتادهٔ آن سرو قامت است
1 هیچ اثر از پختگی ها با زبان معلوم نیست این ثمر را بسکه خام است استخوان معلوم نیست
2 از دلایل راه حق چون رشتهٔ گوهر گم است جادهٔ این ره ز بس سنگ نشان معلوم نیست
3 اهل حق را خصمی گردون نباشد در نظر بازوی پر زور را زور کمان معلوم نیست
4 هرزه گویان را سزد با بی کمالان احتیاط زشتی آواز بر گوش گران معلوم نیست
1 دل که از بالای چشمت در گناه افتاده است یوسفی از پهلوی اخوان به چاه افتاده است
2 بر فلک آهی که امشب برق جولان گشته بود کز شفق آتش به جان صبحگاه افتاده است
3 سایهٔ ابروست بر پشت لب میگون یار یا غبار سرمه زان چشم سیاه افتاده است
4 می توان دریافت داغ خواری روی طلب زین کلف هایی که بر رخسار ماه افتاده است
1 تا سر ما کشتگان آن تندخو بر کف گرفت شد چنان سرخوش که پنداری کدو بر کف گرفت
2 آب گردد بس که از شرم صفای عارضش دست از آن آیینه میشویم که او بر کف گرفت
3 گفت ازین مو هم فزونتر عاقبت کاهد تنت وقت گفتن تار زلف آن جعد مو بر کف گرفت
4 سیر دارد گلشن رخسارهاش از عکس جام تا گل پیمانه آن آیینه رو بر کف گرفت
1 نهادی بر دلم ای نازنین دست ازین دست است احوالم ازین دست
2 سرت درد خمار می مبیناد مبادا تکیه گاه آن چنین دست
3 بود چون غنچهٔ نارسته از شاخ ترا پنهان میان آستین دست
4 چه باشد دل گرم از سینه بربود بتابد پنجهٔ خورشید این دست