1 هر کرا دل بی غبار کینه است خشت دیوار تنش آیینه است
2 دل که پنهان در صفای سینه است پیچ و تابش جوهر آیینه است
3 بادهٔ جامم گداز دل بود شیشهٔ بزمم صفای سینه است
4 از زمین در کاسه اش کردیم خاک چرخ با ما دشمن دیرینه است
1 از دور عشقباز ترا می توان شناخت دوا نخست هر که ترا دید رنگ باخت
2 هرگز نمیرد آنکه پی جستجوی اوست آب حیات شد چو در این ره نفس گداخت
3 شرمنده شد زهمسری بهتر از خودی تا شد مقابل رخت آئینه روی ساخت
4 دنبال کرده نفس به جایی نمی رسد یکران همت آنکه در این راه تاخت باخت
1 گل در چمن چو عارض او دلفریب نیست گویم برهنه سرو چو او جامه زیب نیست
2 از دود آه کرده سیه خیمه ها بلند در گرم سیر عشق دل ما غریب نیست
3 در آرزوی آنکه غبار رهت شود یک گل زمین کجاست که حسرت نصیب نیست
4 در باغ ناز خار چمن خوارتر بود با غنچه ای که سوز دل عندلیب نیست
1 باز مستی کرده خون آشام چشمان ترا در فشار دل ید طولاست مژگان ترا
2 بیختند از پردهٔ دل گونیا گرد خطت ریختند از شیرهٔ جان نقل دندان ترا
3 زالتهاب سینهٔ سوزانم از بس نرم شد از دل من فرق نتوان کرد پیکان ترا
4 دیدن خواب پریشان عاشقان را تهمت است خواب گرد دیده کی گردد پریشان ترا
1 هست هر حرف تو شکر را جواب و آن دو لب قند مکرر را جواب
2 قطرهٔ اشک نهان در دیده ام در صدف گردیده گوهر را جواب
3 حسن رخسار و دهان تنگ او می دهد صد خلد و کوثر را جواب
4 می کند رنگین تر از طاووس خلد از لب لعلش کبوتر را جواب
1 از رفتنش به خاک چمن تا کمر نشست گلشن ز جوش لاله به خون جگر نشست
2 رنگ پریده ام چو ز شرم رخت گداخت شبنم شد و به عارض گلبرگ تر نشست
3 از آب آهن است سرشکم برنده تر در سینه بسکه زان مژه ام نیشتر نشست
4 در جوش لاله جلوه طراز است سرو باغ یا از غم قد تو به خون تا کمر نشست
1 حقپرستی پیش ما ترک تمنا کردن است فرصت امروز صرف کار فردا کردن است
2 بهر شهرت گوشه گیریهای ارباب ریا خویش را چون بوی گل در پرده رسوا کردن است
3 در خمار باده استغنا زدن بر می فروش ناز بیجای گدا بر اهل دنیا کردن است
4 ساختن با کنج تنهایی ز عزلت خویش را بهر سیر خلد امروزش مهیا کردن است
1 بیا که موسم جوش بهار ییلاق است پیاله گیر که گل در کنار ییلاق است
2 چرا نهان بود از دیده ها به پردهٔ غیب اگر نه خلد برین شرمسار ییلاق است
3 در آن مقام که زاهد دم صلاح زند پیاله زن که هوای بهار ییلاق است
4 هوای برف و گل جام و سبزهٔ میناست جهان به موسم دی در شمار ییلاق است
1 از گفتگو اشاره به دل آشناتر است ابروی او ز چشم سیه خوش اداتر است
2 از شخص سایه می گذرد ابتدای روز زلفش ز قد در اول خوبی رساتر است
3 قمری چو عندلیب گریان دریده نیست نسبت به سرو قد، گل رو دلرباتر است
4 چون آفتاب، منت مشاطه کی کشد؟ بی خط و خال روی نکو با صفاتر است
1 نباشد مامنی چون پیکر ما عشق سرکش را که نبود غیر خاکستر حصاری امن، آتش را
2 دل یکدسته عاشق تا بکی گرد سرت گردد حیا را کارفرما، دسته کن زلف مشوش را!
3 برو ساقی که من از ساغر آن چشم سرمستم چه کیفیت رسد از می کشی رند هلاکش را
4 نمی دانم چسان در آن یک مژگان بهم سودن نگاهت بر دل غمدیده خالی کرد ترکش را