از از جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی رباعی 85
1. از دور زمانه هیچ می ناسایم
میگویم و با بخت همی برنایم
1. از دور زمانه هیچ می ناسایم
میگویم و با بخت همی برنایم
1. گفتم ز چه چون بوصل مقدور شوم
ناگاه ز دیدار تو مهجور شوم
1. گفتم در گوش اگر دهی راه سخن
گویم سخنیت بهتر از زر کهن
1. اکنون که فلک بقصد من بست میان
وان یار بخشم و جور بگشاد زبان
1. دی وعده خلاف کردم ای عهد شکن
چشم تو نخفت تا بروز روشن
1. جز در سر زلف تو نیاساید جان
وندر تن من بی تو نمی پاید جان
1. ای دل غم را نهاد باید گردن
خو با غم روزگار باید کردن
1. نی رای تو بر سر عنایت کردن
نی روی مرا از تو حکایت کردن
1. دل گر غم تو چنین خورد وای بر او
زین بیش کمین هجر مگشای بر او
1. تا چند کشیم جور عالم من و تو
شادان همه بر حوصله در غم من و تو
1. پیراهن و فوطه بر تن روشن تو
می رقص کند بناز گرد تن تو
1. تا دست رهی گسست از دامن تو
تا دیده بریده گشت از دیدن تو