1 آن ماه که آفتاب نامست رخش وندر ره عقل و هوش دامست رخش
2 دیدم رخ اوی و عکس خورشید در آب معلوم نمیشد که کدامست رخش
1 نادیده هنوز آن رخ غم پردازش بر بود دلم زلف کمند اندازش
2 پس با که بگویم که دل من که ربود یاری که چو بینم نشناسم بازش؟
1 یک بوسه زلعل خویش کم گیر و ببخش زنهار روا مدار تقصیر و ببخش
2 جان پیش کشیده ام نه از بهر بها این هدیه آن عطاست بپذیر و ببخش
1 گفتم که بزلف در کجا دارم دل بنمای بمن تا بتو بسپارم دل
2 بگشای سر زلف و نگه کن تا من چون از سر زلف تو برون آرم دل
1 در هجر تو گفتم که ز جان میترسم وصل آمد و من هم آنچنان میترسم
2 دی خود ز زبان دشمنان ترسیدم امروز ز چشم دوستان میترسم
1 در فرقت تو دلی پر از خون دارم وز دیده بچهره بر دو جیحون دارم
2 دردی ز حد قیاس بیرون دارم این عشق بدین صفت نهان چون دارم
1 دلخسته آنزلف چو چوگان توام سرگشته آن کوی زنخدان توام
2 بر من دل تو نرم نخواهد گشتن من بنده آن دل چو سندان توام
1 بر آتش غم فتاده چون زلف توام سر خیره بباد داده چون زلف توام
2 با آنکه ز خط برون نهادستی پای سر بر خط تو نهاده چون زلف توام
1 در عشق تو تیره حال چون خال توأم وز پشت خمیده زلف چون دال توام
2 باریک و دو تا نگون و نالان و ضعیف در پای تو افتاده چو خلخال توأم
1 بی دیدن دوست دیدگانرا چکنم بی جان جهان جان و جهان را چکنم
2 جانم ز برای وصل او می بایست چون نیست امید وصل جانرا چکنم