1 چون بیخبری از غمم ایماه چه سود چون در تو نکرد اینهمه غم راه چه سود
2 تا جان بتن منست بر من بخشای ور نه چو برفت جانم آنگاه چه سود
1 یک شهر همیکنند فریاد و نفیر در مانده بدست زلف آن کافر اسیر
2 ای دل اگر از سنگ نئی پند پذیر وی دیده اگر کور نئی عبرت گیر
1 زینگونه که شد خوار و فرومایه هنر از جهل پس افتاد بصد پایه هنر
2 یارب تو بفریاد رس آن مسکین را کش خانه سپاهان بود و مایه هنر
1 گفتم که چراست گرد آن تنگ شکر باریک خطی نبشته از عنبر تر
2 گفتا که عقیق را بباید نقشی تا مهر توان نهاد بر درج گهر
1 تا من ز رخ خوب تو گشتم مهجور نزدیک تو تا شتافت جان رنجور
2 شد دست اجل چون تو بجانم نزدیک ای چشم بدان همچو من از روی تو دور
1 جانا نم دیده وتف سینه نگر این عشق تو و فراق دیرینه نگر
2 گر یوسف و یعقوب ندیدی بعیان در من نگر ایجان و در آیینه نگر
1 ای روی ترا برده مه چرخ نماز زلفت چو شب هجر سیه رنگ و دراز
2 عذری که رخ تو دوش آوردم پیش از چشم چو زلف خود پس گوش انداز
1 گفتی مگذر بکوی ما در زین پس کامیخته ز مهر با دیگر کس
2 این خود چه حدیثست ولی دانم چیست سیر آمده بهانه میجوئی و بس
1 در جامه ازرق آن بت عشوه فروش چون ماه ز آسمان پدید آمد دوش
2 گر نه فلکست پس چرا همچو فلک هم زرق فروش آمد و هم ازرق پوش
1 زلفی که همی نهاد سر بر قدمش بسترد که بد جایگه پیچ و خمش
2 آنکس که نهاد استره بر فرق سرش چون استره ننهاد سر اندر شکمش