1 افسوس که شد جوانی و چیز نماند وان قوت رای و عقل و تمییز نماند
2 آهی زدمی ز درد گه گاه و کنون غم راه نفس ببست و آن نیز نماند
1 تا کی ز توام جفای دلسوز رسد چند از تو بجان تیر جگر دوز رسد
2 آن دل که تو داشتی بدان کس دادم کش چونتو هزار بنده امروز رسد
1 نه با تو مرا خلوت و جام می بود نه با تو مرا عشرت و نای و نی بود
2 تا کی گوئی وصل نباشد همه روز گو خود بکجا با که که دیده کی بود؟
1 تا طره بدان روی دلارای افکند تا دل بخم زلف سمن سای افکند
2 بر دست گرفت عشوه و سر بکشید وین کار چو زلف خویش در پای افکند
1 شاها بتو ایزد همه آفاق سپرد نتوان بدو ماه شهرهای تو شمرد
2 چندانکه زمین بود همه ملک تو شد زین بس نقبی بر آسمان باید برد
1 زین پس دل من بمهر یکتا نشود وین عشق کهن گشته مطرا نشود
2 آن آینه که عکس روی تو گرفت روی من ازان آینه پیدا نشود
1 شبهای جهان مگر بهم پیوستند و اختر همگی چو خفتگان مستند
2 ای صبح بزن نفس، دمت بربستند؟ وی چرخ بگرد، چنبرت بشکستند؟
1 هر دم ز توام غمی دگر باید برد هر روز زدی غمی بتر باید برد
2 شاید که بهایهای بر من گریند کم با تو همی عمر بسر باید برد
1 زاواز خوش تو عقل مدهوش شود وز دل همه درد و غم فراموش شود
2 چون وقت سماع درج لب بگشائی مانند صدف همه تنم گوش شود
1 ناگاه چنین کرانه جوئی که چه بود یکباره نمود سنگ خوئی که چه بود
2 دی آنهمه مهر کرده دوش آنهمه شرط امروز چه عذر آری و گوئی که چه بود