زلفی از جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی رباعی 37
1. زلفی که بر او بند و گره باشد صد
محتاج گره زدن چرا باشد خود
...
1. زلفی که بر او بند و گره باشد صد
محتاج گره زدن چرا باشد خود
...
1. کار تو همه سرکشی و ناز بود
وین کبر زوال حسنش انباز بود
...
1. هجران تو از دو چشم من خواب ببرد
بی آب دو چشمت از رخم آب ببرد
...
1. گفتم که مرا چشم تو می پست کند
گو جور کند بر من و پیوست کند
...
1. زان غالیه دان کزاو دلم خون آید
چندین سخن نغز برون چون آید
...
1. جائی که غمت بقصد جان برخیزد
دل را چه زیان گر از میان برخیزد
...
1. دردا که دلم زهجر خون خواهد شد
کارم ز فراق سرنگون خواهد شد
...
1. حسن تو اگر چه خیمه بر ماه زند
ور عشق تو بر عقل همی راه زند
...
1. هر کس که نشان آن لب و دندان دید
در حقه لعل رشته مرجان دید
...
1. گر چه ز تو بر دلم ستم میگذرد
ور چه شب و روز من بغم میگذرد
...
1. آن شیفته را چو باد در بوق افتاد
آن گنبد سیم رنگ از دست بداد
...
1. بر من غم عشق بینهایت برسید
وز دست تو کارم بشکایت برسید
...