عشق از جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی غزل 13
1. عشق تو همچون قضا فرمانرواست
وصل تو همچون قدر مشکل گشاست
...
1. عشق تو همچون قضا فرمانرواست
وصل تو همچون قدر مشکل گشاست
...
1. بنام ایزد جهان همچون بهشتست
که خرم موسم اردیبهشتست
...
1. هر وقت دلدار مرا با من خطابی دیگر است
بی جرم با من هر دمش از نو عتابی دیگر است
...
1. عشقبازی با چو تو یاری خوشست
جان فدا کردن ترا کاری خوشست
...
1. یک بار که لعل او سخن گفت
بنگر که چه نغز و دلشکن گفت
...
1. وصل تو چو عمر جاودانه است
خوی تو چو گردش زمانه است
...
1. خطت تا بر گل از عنبر نوشتست
غمت بر من خطی دیگر نوشتست
...
1. دل درد تو در میان جان بستست
جان در طلب تو بر میان بستست
...
1. جانا غم فراق تو ما را چنان بسوخت
کزشرم آن مرا قلم اندربنان بسوخت
...
1. امروز بتم بطبع خود نیست
با ما سخنش بنیک و بد نیست
...
1. عشق را با دل من صد رازست
در غم بر دل مسکین بازست
...
1. دوش آن صنم ز زانو سر برنمیگرفت
با ما نفس نمیزد و ساغر نمیگرفت
...