1 نه چون رخ رنگینت گل در چمنی باشد نه چون بر سیمینت برگ سمنی باشد
2 روی تو و نام گل نی نی چه حدیثست این لعل تو و یاد من این خود سخنی باشد
3 گفتیکه مرا خواهی غم میخورو جانمیگن غم خوردن و جان کندن کار چو منی باشد
4 زان مهر که بنمودی یکذره نمیبینم مهرتو بسان صبح خود دم زدنی باشد
1 وای ایدوستکه بیوصل تو عیشم خوش نیست چو نبود خوشکه مرا آن دورخ مهوش نیست
2 بر رخت آتشی از عشق برافروخته اند کیست کش از پی دل نعل درین آتش نیست
3 چه کند ماه که درششدرحسن از تو بماند که همه نقش مه و پروین بیش از شش نیست
4 بهر یکبوسه که جان داده ام آنرا ببها اینهمه ناخوشی انصاف بده هم خوش نیست
1 امروز چه بودش که ز من روی نهان داشت سراز چه سبب بر من بیچاره گران داشت
2 ناکرده گنه باز ز من روی نهان کرد من هیچ نمیدانم او را که بر آن داشت
3 یکبار بروی تو نگه کردم وایجان بنگر که بجان و دل و دیده چه زیان داشت
4 دل در بر من نیست ندانم که کجا شد یارب بجهان در دل من نام و نشان داشت؟
1 دل جفا بیش بر نمی تابد جان غم خویش بر نمیتابد
2 مکن ایجان و دیده بی نمکی کاین دل ریش بر نمیتابد
3 جانطلب میکنی مکن کایننفس داور از پیش بر نمیتابد
4 گفتمت بوسه گفتیم جانی به بیندیش بر نمیتابد
1 لعل تو در سخن شکر ریزد جزع من در سحر گهر ریزد
2 حس تو هر قدح که نوش کند جرعه بر روی ماه و خور ریزد
3 هر نفس دفع چشم بدرا صبح سیم در دیده قمر ریزد
4 بر رخم از هوای تو دم سرد چون خزان توده های زر ریزد
1 ترسم که وعده های تو عمرم سرآورد آوخ که عشوه تو ز پایم درآورد
2 ما رخت عشق خود زبر آسمان بریم گرمان همای وصل تو زیر پرآورد
3 از عشق تو بشکرم کز روی حسن عهد هر لحظه ام بتازه غمی دیگر آورد
4 جانم فدای باد که او هر سحرگهی از راه دل بجان خبر دلبر آورد
1 امروز بتم بطبع خود نیست با ما سخنش بنیک و بد نیست
2 دلبر ز برم براند و آن کیست کانداخته چنین لگد نیست
3 یکبوسه ازو بخواستم گفت بس دل که درو بسی خرد نیست
4 کوچک دهنش بدید نتوان چون بوسه دهم برانکه خود نیست
1 عشقت ایدوست مرا همنفسست بی تو بر من همه عالم قفسست
2 حلقه زلف تو دل می گیرد در شب زلف تو حلقه عسست
3 من ز عشق تو کجا بگریزم کاشگم از پیش و غم تو زپسست
4 غم تو میخورم و میگریم چون باشگی و غمی دسترسست
1 پشتم ز غم فراق خم دارد رویم ز سرشک دیده نم دارد
2 من عشق ترا نهفته چون دارم کم آب دودیده متهم دارد
3 در زیر گلیم چون توان زد طبل کاندر همه عالمم علم دارد
4 رویم زغمت برنگ که گشتست بر تو بدوجو تراچه غم دارد
1 دلم زدرد تو خون شدترا چه غم دارد نه عشق تو چو منی در زمانه کم دارد
2 مرا بعشوه ازین بیش در جوال مکن که دل چو وعده تو پای در عدم دارد
3 ز روی خوب تو دانی که بر تواند خورد؟ کسی خورد که بخروارها درم دارد
4 میان اینهمه محنت نگوئیم چونی کسیکه چو نتوکسی دارد او چه غم دارد