1 عشقبازی دیگرم در تحت فرمان یافتست جان بشکلی دیگرم درد ست جانان یافتست
2 هر کجا عشق آمد انجا چاره هم بیچار گیست زانکه درد عشق هم از درد درمان یافتست
3 گر سری درباخت سر از عشق تاجی بر نهاد وردلی کردل از وصل صد جان یافتست
4 بیدلی سرمایه عشق است و جانباز یش سود تا نپندارد کسی کاین عشق آسان یافتست
1 اینهمه لاف مزن گر چه ترا سیم وزراست که زر وسیم بر اهل خرد مختصرست
2 دل مبند ار خردی داری بر سیم وزرت که زروسیم جهان همچو جهان در گذرست
3 زوبدنیات حسابست بعقبات عقاب راستی دردوجهان رنج دل ودرد سرست
4 گوئی ار زر همه شادی ونشاط افزاید اینهمه هست ولی نقرس هم بر اثرست
1 تویی که چرخ به صدر تو التجا کردست شعاع عقل برای تو اقتدا کردست
2 امیر عالم عادل شهاب دین خالص که خاک درگه تو چرخ توتیا کردست
3 به حرص خدمت تو آسمان کمر بستست زبهر جود تو خورشید کیمیا کردست
4 نفاذ امر تو سوگند با قدر خوردست مضای حکم تو پیوند با قضا کردست
1 مرا باری در ینحالت زبان نیست دل اندیشه و طبع بیان نیست
2 چگونه مرثیت گویم شهی را که مثلش زیر چرخ آسمان نیست
3 زرنج دل چنان بسته زبانم که گوئی اینزبان در این دهان نیست
4 چه گویم مرثیت گویم؟ نه وقتست چه گویم تهنیت؟ هم جای آن نیست
1 درین مقرنس زنگار خورده دود اندود مرا بکام بداندیش چند باید بود
2 بآه ازاین قفس آبگون برارم گرد باشک از ین کره آتشین برارم دود
3 بمنجنیق بلاپشت عیش من بشکست بداسغاله غم کشت عمر من بدرود
4 نماند تیری در ترکش قضا که فلک سوی دلم بسر انگشت امتحان نگشود
1 این مژده شنیدی که بناگاه برآمد زین تنگ شکر خای که ازراه برآمد
2 آن همچو دم صبح که از گل خبر آورد وین همچو نسیمی که سحرگاه برآمد
3 من بنده این مژده که در گوش دل افتاد من چاکر این لفظ کز افواه برآمد
4 کان اختر سعد از فلک ماه بتابید وان کوکب اقبال دگر راه برآمد
1 کیست که پیغام من بشهر شروان برد یک سخن ازمن بدان مرد سخندان برد
2 گوید خاقانیا اینهمه ناموس چیست نه هرکه دو بیت گفت لقب زخاقان برد
3 دعوی کردی که نیست مثل من اندر جهان که لفظ من گوی نطق زقیس و سبحان برد
4 عاقل دعوی فضل خود نکند ور کند باید کز ابتدا سخن بپایان برد
1 مراهر ساعتی سودای آن نامهربان خیزد که مشکینثر همیگوئی دو سنبل زار ارغوانخیزد
2 رخ رخشان آندلبر فراز قدرعنایش بماه چارده ماند که از سروروان خیزد
3 دهان تنک وروی او گمانی در یقین مضمر درودربسته مرجان یقینی کز گمان خیزد
4 در انکو چکدهان صد تنک سکر تعبیست اورا بد ینتنگی نمیدانم سخن چون زاندهان خیزد
1 ایکه خورشید ز رای تو منور گردد عالم از نفحه خلق تو معطر گردد
2 خواجه شرق امین الدین صالح که فلک پیش فرمان تو خم گیرد و چنبر گردد
3 جرم خورشید اگر از دل تو نور برد همه ذرات در اقطار هوا زر گردد
4 عقل هر گه در آیینه طبعت نگرد پیش او سردل غیب مصور گردد
1 گر کسی فیض جان همی بخشد شاه گیتی ستان همی بخشد
2 شاه غازی سپهبد اعظم کاشکار و نهان همی بخشد
3 چرخ مرادی حسام دولت و دین که روان را روان همی بخشد
4 آن قدر قدرت قضا قوت که قضا را توان همی بخشد