درین از جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی قصیده 24
1. درین مقرنس زنگار خورده دود اندود
مرا بکام بداندیش چند باید بود
...
1. درین مقرنس زنگار خورده دود اندود
مرا بکام بداندیش چند باید بود
...
1. این مژده شنیدی که بناگاه برآمد
زین تنگ شکر خای که ازراه برآمد
...
1. کیست که پیغام من بشهر شروان برد
یک سخن ازمن بدان مرد سخندان برد
...
1. مراهر ساعتی سودای آن نامهربان خیزد
که مشکینثر همیگوئی دو سنبل زار ارغوانخیزد
...
1. ایکه خورشید ز رای تو منور گردد
عالم از نفحه خلق تو معطر گردد
...
1. گر کسی فیض جان همی بخشد
شاه گیتی ستان همی بخشد
...
1. ترکم امروز مگر رای تماشا دارد
که برون آمده آهنگ بصحرا دارد
...
1. تا جهانست شاه صفدر باد
تخت او با فلک برابر باد
...
1. کسیکه قصد سر زلف آن نگار کند
چو زلف او دل خود زار و بیقرار کند
...
1. روی یارم ز آفتاب اکنون نکوتر میشود
تا به گرد ماه از مشک چنبر میشود
...
1. روی او تشویر ماه آسمانی میدهد
قد او تعلیم سرو بوستانی میدهد
...