مه را چو تو رخ باز کنی تاب نباشد از جلال عضد غزل 85
1. مه را چو تو رخ باز کنی تاب نباشد
چون روز شود رونق مهتاب نباشد
...
1. مه را چو تو رخ باز کنی تاب نباشد
چون روز شود رونق مهتاب نباشد
...
1. چمن را رنگ و بو چندین نباشد
سمن را جعد مشک آگین نباشد
...
1. هر که را خال عنبرین باشد
گر کند ناز، نازنین باشد
...
1. طاعت ما جز مَی مغانه نباشد
مسجد ما جز شرابخانه نباشد
...
1. در شهر فتنه ای شد می دانم از که باشد
تُرکی ست فتنه افکن پنهانم از که باشد
...
1. برقی از حُسن تو پیدا شد و ناپیدا شد
دهر پرفتنه و ایّام پُر از غوغا شد
...
1. جانم از عشق تو بی صبر و سکون خواهد شد
دلم از آتش سودای تو خون خواهد شد
...
1. مگر فتنه عشق بیدار شد
که خلوت نشین سوی خمّار شد
...
1. هر که را دلدار باید، درد بی درمان کشد
دولت وصل آنکه خواهد، محنت هجران کشد
...
1. گدای کوی تو از پادشا نیندیشد
که پادشاه ز حال گدا نیندیشد
...
1. شب چو به سر رفت و آفتاب برآمد
بخت سرآسیمه ام ز خواب برآمد
...
1. باده بیاور که نوبهار آمد
غلغل بلبل ز شاخسار آمد
...