شوخی نگر که آن بت عیّار میکند از جلال عضد غزل 109
1. شوخی نگر که آن بت عیّار میکند
دل را به بند زلف گرفتار میکند
...
1. شوخی نگر که آن بت عیّار میکند
دل را به بند زلف گرفتار میکند
...
1. زلف تو خورشید را در سایه پنهان میکند
روز روشن با شب تاریک یکسان میکند
...
1. آنان که طالب تو نگشتند جاهلند
و آنها که دل به دست تو دادند عاقلند
...
1. عاشقان اوّل قدم بر هردو عالم میزنند
بعد از آن در کوی عشق از عاشقی دم میزنند
...
1. گرچه یاران وفادار جفا نیز کنند
سست عهدان جفاکار وفا نیز کنند
...
1. چشم و ابرویت به دل بردن قیامت میکنند
بیدلان را بوته تیر ملامت میکنند
...
1. چند جانم پس زانوی عنا بنشیند
همدم درد به امّید دوا بنشیند
...
1. دوش شبم را صفت روز بود
در برم آن شمع دل افروز بود
...
1. ازین دیار برفتیم و خوش دیاری بود
به آب دیده بشستیم اگر غباری بود
...
1. مرا خیال وصالش ز سر به در نرود
اگر سرم برود عشق او ز سر نرود
...
1. دل از بند زلفت رها کی شود
ز یار قدیمی جدا کی شود
...
1. یک لحظه درد عشق تو از دل نمیشود
وز دیده نقش روی تو زایل نمیشود
...