شب نیست کز غمت دل من خون نمیشود از جلال عضد غزل 121
1. شب نیست کز غمت دل من خون نمیشود
وز اشک روی زردم گلگون نمیشود
...
1. شب نیست کز غمت دل من خون نمیشود
وز اشک روی زردم گلگون نمیشود
...
1. عشق تو هر لحظه فزون میشود
دل ز غمت غرقه خون میشود
...
1. تیری کز آن دو غمزه پرفن برون جهد
تنها نه از دلم که ز آهن برون جهد
...
1. عاشق آن باشد که بر خود سخت و سست آسان نهد
رنج را راحت شمارد درد را درمان نهد
...
1. بی روی دل افروزت عمرم به چه کار آید
با لعل جهان سوزت جان در چه شمار آید
...
1. گر از لعل تو کام جان برآید
بر ما کار جان آسان برآید
...
1. هیهات که نامم به زبان تو برآید
یا همچو تویی را چو منی در نظر آید
...
1. بویی ز سر زلف نگارین به من آرید
یک نافه از آن طرّه مشکین به من آرید
...
1. چون سرانگشت آن نگارین دید
عقل انگشت خویشتن بگزید
...
1. دردمندی ز تو هرگز به دوایی نرسید
بی نوایی ز تو هرگز به نوایی نرسید
...
1. ای از فروغ روی تو خورشید رو سپید
شب را به جنب طرّه تو گشته موسپید
...
1. ای دُرج ثمین تو گهربار
لعل شکرین تو شکر بار
...