بویی ز سر زلف به عالم نفرستاد از جلال عضد غزل 61
1. بویی ز سر زلف به عالم نفرستاد
کاندر پی او قافله غم نفرستاد
...
1. بویی ز سر زلف به عالم نفرستاد
کاندر پی او قافله غم نفرستاد
...
1. چون مرا بر رخ خوبت نظر افتاد
آتش عشق توام در جگر افتاد
...
1. چه فتنه ای ست که ناگاه در جهان افتاد
چه آتشی ست که اندر نهاد جان افتاد
...
1. در میان چشم و دل خون اوفتاد
راز ما از پرده بیرون اوفتاد
...
1. گل رنگ نگار ما ندارد
بوی خوش یار ما ندارد
...
1. تا کی اندر طلبت دل به جهان در گردد
بی سرو پا شده چون حلقه به هر در گردد
...
1. دل نیست که در کوی تو در خاک نگردد
جان نیست که از دست غمت چاک نگردد
...
1. از آن سنبل که بر گلنار دارد
گل طبع مرا پر خار دارد
...
1. شوریده دل ما سر بهبود ندارد
سرگشته ما راه به مقصود ندارد
...
1. آن چه مشک است که در طرّه پرچین دارد
وان چه حسن است که در طرّه مشکین دارد
...
1. سالها شد که دلم مهر نگاری دارد
نه به شب خواب و نه در روز قراری دارد
...
1. نه ترا پند سود می دارد
نه مرا بند سود می دارد
...