1 چون تو گلی در همه گلزار نیست چون تو شکر در همه بازار نیست
2 نامه به پایان شد و باقی سخن قصّه ما در خور طومار نیست
3 هر که گرفتار تو شد جان سپُرد وای بر آن کس که گرفتار نیست
4 یار به جانی اگر آید به دست هرزه مگویید که بسیار نیست
1 به بالین غریبانت گذر نیست ز حال مستمندانت خبر نیست
2 ز تو پروای هستی نیست ما را تو را پروای ما گر هست وگر نیست
3 تویی منظور من در هر دو عالم مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست
4 یکایک تلخی دوران چشیدم ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست
1 از تو تا مقصود چندان منزلی در پیش نیست یک قدم بر هر دو عالم نه که گامی بیش نیست
2 معنی درویش اگر خواهی کمال نیستی است هر که را هستی خود باقی ست او درویش نیست
3 تا تو ناکامی نبینی کی توانی یافت کام زان که مرهم در حقیقت جز برای ریش نیست
4 بندگی کن عشق را وز کفر و دین آزاد باش از جدل آسوده شد هر کس که او را کیش نیست
1 جلوه حسن ترا محرم به جز آیینه نیست سرّ سودای خیالت محرم هر سینه نیست
2 حُسن خود خواهی که بینی در دل ما کن نظر اندرون پاکبازان کمتر از آیینه نیست
3 گفته ای امروز خواهم کرد کار تو تمام لطف تو در حقّ ما ای دوست امروزینه نیست
4 مار زلفش گنج حُسن آشفته می دارد مگر حسن او را بهتر از این مار در گنجینه نیست
1 عمری ست که بر منتظرانت نظری نیست وز حال دل بی خبرانت خبری نیست
2 یا در تو اثر می نکند آه جگرسوز یا ناله دلسوختگان را اثری نیست
3 نومید مگردان ز در خویش کسی را کاندر دو جهانش به جز این هیچ دری نیست
4 اندر سر شوریده سودازده ما از عشق تو شوری ست که در هیچ سری نیست
1 درون خلوت ما جز من و تو هیچ کسی نیست بیا و هم نفسی کن که عمر جز نفسی نیست
2 نه هر کسی بتواند قدم نهاد در آتش که عشق بازی پروانه کار هر مگسی نیست
3 مرا ز قید تو روی خلاص نیست به ناکام به کام خویش بود بلبلی که در قفسی نیست
4 گمان مبر که به جای تو هیچ کسی بپسندم کسی که هر نفسی با کسی ست هیچ کسی نیست
1 مونس ما ای صبا بجز تو کسی نیست هم نفسی با تو بجویم نفسی نیست
2 دیده و دل را چو تازه آب و هوا نیست بی هوسان را بدین هوا هوسی نیست
3 مرغ مقیّد ره گریز ندارد شادی آن بلبلی که در قفسی نیست
4 چاره همین خاکساری ست گیا را چون که به سرو بلند دسترسی نیست
1 «یعلم اللّه» که مرا از تو شکیبایی نیست طاقت روز فراق و شب تنهایی نیست
2 دین و دنیا چه بود وصل تو خواهم که مرا هیچ کامی دگر از دینی و دنیایی نیست
3 ناگهت در گذر خلق بگیرم روزی تشنه و آب روان جای شکیبایی نیست
4 عاشقان را که سر کوی ملامت جای است غم بدنامی و اندیشه رسوایی نیست
1 دل از هوای تو دشوار بر توانم داشت چگونه خاطر ازین کار بر توانم داشت
2 نه آنچنان ز شراب شبانه سرمستم که راه کلبه خمّار بر توانم داشت
3 بدین صفت که مرا دیده در تو حیران است قدم ز پیش تو دشوار بر توانم داشت
4 مرا تنی ست چو کاهی و بار غم چون کوه گمان مبر که من این بار بر توانم داشت
1 عمرم همه در آرزوی روی تو بگذشت و آشفتگی حال من از موی تو بگذشت
2 افسوس بر آن نیست که بگذشت مرا عمر افسوس بر آن است که بی روی تو بگذشت
3 خون شد دلم از حسرت و از دیده بپالود چون در دل من غمزه جادوی تو بگذشت
4 در حسرت خاک سر کوی تو شدم خاک بادا خنک آن باد که در کوی تو بگذشت