آن چه شمع است که از چهره برافروخته از جلال عضد غزل 25
1. آن چه شمع است که از چهره برافروخته است
که چو پروانه دل سوختگان سوخته است
1. آن چه شمع است که از چهره برافروخته است
که چو پروانه دل سوختگان سوخته است
1. شب رو خونی که از چشمم به دور افتاده است
کردمش جا در کنار خود که مردم زاده است
1. ای از می عشق تو دلم مست
در پای غمت فتاده ام پست
1. پایم مبند از آنکه سرم زیر دست تست
بگشای دست من چو سرم پای بست تست
1. کجا گوهر وصلش آرم به دست
که جز باد چیزی ندارم به دست
1. چو سلطان فلک را بار بشکست
مه من ماه را بازار بشکست
1. من سر زلفش نمی دادم ز دست
لیکن از بویش شدم مدهوش و مست
1. برادران و عزیزان! نگار من اینست
بت سیمن بر سیمین عذار من اینست
1. یا رب آن ماه است یا رخسار دوست
یا رب آن سرو است یا بالای اوست
1. بگذار تا بمیرم بر آستان دوست
باشد که یاد من برود بر زبان دوست
1. نگویم در تو عیبی ای پسر هست
ولیکن بی وفایی این قدر هست
1. کسی را در دو عالم حاصلی هست
که او را چون تو آرام دلی هست