1 دلم متاب که هجران سینه تاب بس است چه دورم از رخ خوبت همین عذاب بس است
2 بدان دو حلقه که حلق دلم همی تابی چو جان ز حلق برآمد دگر متاب بس است
3 درون حلقه دلم تابه کی ز خون جگر بیاورید کبابی مرا شراب بس است
4 هنوز با غم و بخت بدم قرین گرچه مرا ز دوری رویت ز خورد و خواب بس است
1 می گزی لب را که طعم لعل خندانت خوش است گوییا آن شکر شیرین به دندانت خوش است
2 موی را شانه مزن برگرد مه پرچین مکن همچنان آشفته آن زلف پریشانت خوش است
3 از لب گوهرفشانت نیست چشمم را شکیب چشم گریان مرا با لعل خندانت خوش است
4 بس برین درگاه نالیدیم و نآمد رحمتت گوییا با ناله های دردمندانت خوش است
1 خطّ تو که در عین خرد عین جمال است خطّی ست که بر خوبی رخسار تو دال است
2 آن لطف میانت را بنمای به مردم تا خلق بدانند که ما را چه خیال است
3 زان دوست ملامت مکن ای دوست که او را از هر دو جهان بی رخ خوب تو ملال است
4 وقت نظر مرحمت تست که ما را نه طاقت هجران و نه امّید وصال است
1 گهی با ما خوش و گه سرگران است نمی دانم که هر دم بر چه سان است
2 نباشد چشم غیر از قطره آب مرا زین قطره دریای روان است
3 چه رشک آید مرا از خال هندو که او در باغ رویش باغبان است
4 به یاد گوهر افشانی لعلش همیشه چشم من گوهرفشان است
1 آن چه شمع است که از چهره برافروخته است که چو پروانه دل سوختگان سوخته است
2 دهن دوست که تنگی ز وی آموخت دلم دُرفشانی مگر از چشم من آموخته است
3 آتشی از دل او در دل من می افتد که دلش آهن و سنگ است و دلم سوخته است
4 دلبرا طرّه دزد تو چه پُردل دزدی ست کآن همه دل به یکی شب به هم اندوخته است
1 شب رو خونی که از چشمم به دور افتاده است کردمش جا در کنار خود که مردم زاده است
2 گرچه پروردم به خون دل من او را در دو چشم آن جگر گوشه به خون هر دم گواهی داده است
3 می خورندم همچو ساغر خون مدام این همدمان همدم صافی درون در دور جام باده است
4 سر نهادم تا سر زلف تو آوردم به دست در زمانه یک سر مو رایگان ننهاده است
1 ای از می عشق تو دلم مست در پای غمت فتاده ام پست
2 بر سنگ غم تو جام صبرم از دست در اوفتاد و بشکست
3 من واله و چشم تو برابر هشیار به باده کی شود مست
4 با عشق، خرد ستیزه می کرد در پای فکندش از سر دست
1 پایم مبند از آنکه سرم زیر دست تست بگشای دست من چو سرم پای بست تست
2 هر پنج پایدار که از تُست سربلند مشکن به دست خویش که آن هم شکست تست
3 آن کس که کرد سرزنشم چون ترا بدید بوسید پای من که بلی حق به دست تست
4 یک بار پای بوس تو دستم نمی دهد کاین دولت از برای سر زلف بست تست
1 کجا گوهر وصلش آرم به دست که جز باد چیزی ندارم به دست
2 سر زلف او تا نگیرد قرار کی آید دل بی قرارم به دست ؟
3 گهش می فشانم سر خود به پای گهش جان خود می سپارم به دست
4 بدادم دل از دست چون دیدمش چه چاره نبود اختیارم به دست
1 چو سلطان فلک را بار بشکست مه من ماه را بازار بشکست
2 ز شادروان چو گل بیرون خرامید ز حسرت در دل گل خار بشکست
3 شب تاریک شد چون روز روشن چو سنبل در گل فرخار بشکست
4 به لب یاقوت را خون در دل افکند به رخ خورشید را مقدار بشکست