چو گل بگشاد لب را در ملاحت از جلال عضد غزل 13
1. چو گل بگشاد لب را در ملاحت
زبان بگشاد بلبل در فصاحت
1. چو گل بگشاد لب را در ملاحت
زبان بگشاد بلبل در فصاحت
1. بس که جانم ز تمنّای رخ یار بسوخت
دل هر سوخته بر زاری من زار بسوخت
1. دل که از من گشت ناپیدا کجاست؟
یا رب آن شوریده شیدا کجاست؟
1. این چه شمع است که در مجلس مستان برپاست
وین چه شور است که از باده پرستان برخاست
1. هر آن نفس که نه با دوست می زنی باد است
خنک دلی که به دیدار دوستان شاد است
1. یاقوت شکربار ترا لذّت قند است
یک بوسه از آن لعل شکر بار به چند است؟
1. عاشق سوخته دل زنده به جانی دگر است
از جهانش چه خبر، کاو به جهانی دگر است
1. سر معشوق بر بالین ناز است
سر عشّاق بر خاک نیاز است
1. دلم متاب که هجران سینه تاب بس است
چه دورم از رخ خوبت همین عذاب بس است
1. می گزی لب را که طعم لعل خندانت خوش است
گوییا آن شکر شیرین به دندانت خوش است
1. خطّ تو که در عین خرد عین جمال است
خطّی ست که بر خوبی رخسار تو دال است
1. گهی با ما خوش و گه سرگران است
نمی دانم که هر دم بر چه سان است