سحر چون غنچه بگشاید گریبان از جلال عضد غزل 216
1. سحر چون غنچه بگشاید گریبان
بیا بشنو خروش عندلیبان
...
1. سحر چون غنچه بگشاید گریبان
بیا بشنو خروش عندلیبان
...
1. که می برد به سوی دوستان سلام غریبان
که می برد به سوی خان و مان پیام غریبان
...
1. آن ابرو و رخ نیست هلال و قمر است آن
وان عارض ولب نیست که شمع و شکر است آن
...
1. مکن وز مهربانان رو مگردان
مرا آشفته چون گیسو مگردان
...
1. از آن ساعت که افتادم جدا از صحبت یاران
همی بارم همه روزه سرشک از دیده چون باران
...
1. چون سایه منم فتان و خیزان
وز سایه خویشتن گریزان
...
1. ای چشم نیم مست تو خمّار عاشقان
زلف دراز دست تو عطّار عاشقان
...
1. ای حریم آستانت مسکن آوارگان
مرهم دلخستگانی چاره بیچارگان
...
1. از سر کوی تو با دل باز نتوان آمدن
بل کز آن منزل به منزل باز نتوان آمدن
...
1. درد تو در سینه دارم دم نمی یارم زدن
آه کز درد تو آهی هم نمی یارم زدن
...
1. امروز درین شهر هر آن دل که شود گم
در حلقه گیسوی تو باید طلبیدن
...
1. ای زلف تو بخت تیره من
تاریکی او چو روز روشن
...