هر شام شمع چرخ ز طارم درافکنم از جلال عضد غزل 204
1. هر شام شمع چرخ ز طارم درافکنم
وز آه تیره دود به عالم درافکنم
...
1. هر شام شمع چرخ ز طارم درافکنم
وز آه تیره دود به عالم درافکنم
...
1. کی دهد دستم که در پایت سراندازی کنم
تو زنی چوگان و من چون گوی سربازی کنم
...
1. دارم غم نهانی و پیدا نمی کنم
با کس حکایت دل شیدا نمی کنم
...
1. در هجر تو زین گونه که بی صبر و سکونم
دادند همه خلق گواهی به جنونم
...
1. ما سر بر آستانه دلبر نهاده ایم
جایی که پای دوست بود سر نهاده ایم
...
1. به رخ خاک درت رُفتیم و رَفتیم
دعای دولتت گفتیم و رفتیم
...
1. دادیم بسی جان و به جانان نرسیدیم
در درد بمردیم و به درمان نرسیدیم
...
1. ما شب و روز رند و و مَی خواریم
ساکن آستان خمّاریم
...
1. منِ غریب که در هجر یار می گریم
همی نشینم و تنها و زار می گریم
...
1. بیا که داد صبوح از بهار بستانیم
برات بی غمی از روزگار بستانیم
...
1. پدید نیست دگر ره دل بلا جویم
ندانم این دل گم گشته را کجا جویم
...
1. دردی که مراست با که گویم
درمان دل خود از که جویم
...