1 دلبر به هر چه گفت به قولش وفا نکرد با این دل رمیده به غیر از جفا نکرد
2 بیچاره دل به درد غمش شد اسیر و او از لطف خویش درد دلم را دوا نکرد
3 عهدی ببست با من بیچاره پیش ازین دل برد آن نگار و به عهدش وفا نکرد
4 دل برد و تن به دست بلای فراق داد آن بی حفاظ با من مسکین چه ها نکرد
1 پیش روی تو دلم از سر جان برخیزد جان چه باشد ز سر هر دو جهان برخیزد
2 عاشق سوخته گر بر سر خاکش گذری از لحد نعره زنان رقص کنان برخیزد
3 در میان من و تو پیرهنی مانده حجاب با کنار آی که آن هم ز میان برخیزد
4 چند در خواب رود بخت من شوریده وقت آنست که از خواب گران برخیزد
1 الا ای سرو ناز نازپرورد تنت بادا جدا از رنج و از درد
2 عزیز من خبر داری ز حالم که روز هجر تو با ما چها کرد
3 نگارینا به حالم رحمت آور که با غم جفتم و از و صل تو فرد
4 تو می دانی که از هجر تو دارم سرشکی ارغوانی و رخی زرد
1 دلبر برفت و بر دل تنگم نظر نکرد وز آه سوزناک جهانی حذر نکرد
2 بگرفت اشک ما دو جهان سر به سر ولی آن بی وفا ز لطف سوی ما گذر نکرد
3 آهم گذشت و بر فلک هفتمین رسید وز هیچ نوع در دل سختش اثر نکرد
4 دانی که دیده ی من مهجور مستمند بی روی آن نگار نظر در قمر نکرد
1 نه درد عشق را پنهان توان کرد نه صبر اندر غم هجران توان کرد
2 نه بر وصلش توانم شاد گشتن نه از دست غمش افغان توان کرد
3 چو زلفش بس پریشانست ما را کجا فکر سر و سامان توان کرد
4 چنین دردی که من دارم ز هجران کجا درد مرا درمان توان کرد
1 منم از درد هجران چون گلی زرد شکفته در فراقت با غم و درد
2 به درد روز هجرانت نگارا جدا کردی مرا از خواب و از خورد
3 به غم جفتم ز درد دوری تو چرا داری ز وصل خود مرا فرد
4 شدم در ششدر هجران گرفتار از آن تا باختم با عشق او نرد
1 یا رب فلک برین دل مسکین چه ها نکرد یک لحظه با مزاج خودم آشنا نکرد
2 دایم ستم بود هنر و جور پیشه اش روزی به سهو با من مسکین وفا نکرد
3 بس خون دل ز دیده فروریختم ز غم هرگز زمانه رحم بدین مبتلا نکرد
4 بر هر که مهر بسته شد از مهر روی دوست ننشست تا مرا به ضرورت جدا نکرد
1 تا چند دل از هجر تو بیهوش توان کرد زهر شب هجران رخت نوش توان کرد
2 آتش چه زنی از رخ خود در من از این بیش بر آتش هجران تو سر پوش توان کرد
3 یکباره بکش تا برهم از غم هجران بر آتش غم تا به کی این جوش توان کرد
4 با آنکه جفا بر من دلداده پسندی ای دوست وفای تو فراموش توان کرد
1 یاری که در او وفا نباشد با ماش بجز جفا نباشد
2 ما را بکشد به درد روزی اندیشه اش از خدا نباشد
3 خونم ز ستم به راه ریزد از دیده و خون بها نباشد
4 بر من ستم ای نگار مپسند زیرا که چنین روا نباشد
1 درد مرا مگر ز طبیبم دوا رسد فریاد خستگان بلا هم خدا رسد
2 آن جور و خواریی که تو کردی به جان من گر برکشم ز سینه خروشی مرا رسد
3 عشّاق روی خوب تو بسیار در جهان وصلت کجا و من به کجا کی به ما رسد
4 حال من گدای ستمدیده حزین روزی مگر به سمع تو ای پادشا رسد