1 نه صبر از وصل جانان می توان کرد نه هجران بر خود آسان می توان کرد
2 نه با دل بر توان آمد به تدبیر نه از وصل تو درمان می توان کرد
3 نه سرّ عشق با کس می توان گفت نه منع روز هجران می توان کرد
4 نه ز لعل تو کامی می توان یافت نه ترک آب حیوان می توان کرد
1 ناتوان چشم تو تا میل به مخموری کرد دل سرگشته ی من باز ز تن دوری کرد
2 ای خجل گشته ز روی تو زبان طبعم که چرا نسبت رویت به گل سوری کرد
3 تا سر زلف تو چین یافت خطا کرد بسی که به ملک دل من دعوی فغفوری کرد
4 تا دل من شود از شهد لبش شیرین کام مدّتی بر در بستان تو زنبوری کرد
1 اگرچه بر دلم از هجر صد ستم باشد ولی امید وصال ار بود چه غم باشد
2 وگرچه خسته و زاری دلا مباد آن روز که سایه غم او از سر تو کم باشد
3 قدم به پرسش بیمار نه که خواهم کرد هزار جان گرامی فدا گرم باشد
4 دلم ز روز فراقت به جان رسید کنون گرش به وصل نوازی شبی کرم باشد
1 مرغ جان من دلخسته هوا می گیرد بوی زلف تو هم از باد صبا می گیرد
2 ماه و خورشید جهان را به یقین می دانم کز رخ روشن تو نور و ضیا می گیرد
3 طوبی و نارون اندر چمن باغ بهشت از قد و قامت تو نشو و نما می گیرد
4 ای طبیب دل پردرد نگویی با من کز من خسته ملال تو چرا می گیرد
1 دوای درد دوری صبر دارد کسی کاو عشق ورزد صبر کارد
2 اگرچه عشق و صبر از هم بود دور ز دیده عاشقی گر خون ببارد
3 به بادی کز سر کوی تو خیزد دلم در خاک راهش جان سپارد
4 به پای آن کنم جان را که هرگز سرش سودای عشق ما ندارد
1 بر سر مات اگر گذر باشد از من بی دلت خبر باشد
2 ایمن از داد دادخواه مشو ناله ام را مگر اثر باشد
3 گرچه بی عقل و دانش و خردم درس عشق توأم زبر باشد
4 به سر کویت ار فرود آید دل در آنجا کیش سفر باشد
1 باد بویی ز سر زلف پریشان آورد باد جانش به فدا کز بر جانان آورد
2 آتش عشق تو می سوخت درون دل ما خاک کوی تو مگر باد به درمان آورد
3 داده بودم سر و سامان ز غم عشق به باد سر سرگشته ما باز به سامان آورد
4 ز وجودم رقمی بیش نبودی باقی نکهت زلف تو از نو به تنم جان آورد
1 دلم پردرد و درمانش نباشد شبان هجر پایانش نباشد
2 قدم در راه عشقی چون توان زد که سر حدّ بیابانش نباشد
3 چه مشکل حالتی باشد کسی را که وصل دوست آسانش نباشد
4 بزد بر جان مسکین ناوکی چند که در دل نوک پیکانش نباشد
1 دل عاشق چرا شیدا نباشد به عشق اندر جهان رسوا نباشد
2 نگویی تا بکی ای شوخ دلبند تو را پروای وصل ما نباشد
3 به بستان ملاحت سرو باشد ولی چون قد او رعنا نباشد
4 کدامین دیده در وی نیست حیران مگر چشمی که او بینا نباشد
1 مژدهای دادم صبا ای دل که جانان میرسد درد دوری را بده تسکین که درمان میرسد
2 باد نوروزی پیامی میدهد سوی چمن کان گل خوشبو در این زودی به بستان میرسد
3 گرچه محرومی ز روز دولت وصلش دلا شکر میکن کاین شب هجران به پایان میرسد
4 گرچه در هجران آن دلبر ز غم سرگشتهای غم مخور کز دولت وصلش به سامان میرسد