ما را وصال دوست میسّر از جهان ملک خاتون غزل 681
1. ما را وصال دوست میسّر نمی شود
دل جز به بوی زلف تو رهبر نمی شود
1. ما را وصال دوست میسّر نمی شود
دل جز به بوی زلف تو رهبر نمی شود
1. شب نیست کز غمت جگرم خون نمیشود
وز راه دیدهام همه بیرون نمیشود
1. دلبر از شوخی و عیاری دل از دستم ربود
در فراق خود مرا بنشاند بر آتش چو عود
1. به ذات پاک خداوند و عزّت معبود
که نیستم به جهان غیر وصل او مقصود
1. دلبرم تا دل از برم بربود
خون دل را ز دیده ام پالود
1. تربیت در آب و گل گلهای رنگین میدهد
بعد از آن در چشم عشّاقانش تمکین میدهد
1. نسیم صبح مگر از دیار ما آید
که بوی نکهت زلف نگار ما آید
1. مرا چو دامن وصلت شبی به دست آید
و یا ز زلف تو تاری گرم به شست آید
1. هر دل که نه پردردست آن دل به چه کار آید
وآنکس که نشد عاشق خود چون به شمار آید
1. نه دلبری که دلم زو دمی بیاساید
نه همدمی که به دردم دمی به کار آید
1. مگر روزی شب هجران سرآید
درخت وصل جانان در برآید
1. نشستم تا مگر ماهی برآید
نگاری نازنین از در درآید