1 تا دو زلف تو پیچ و تاب آورد شور در حال شیخ و شاب آورد
2 رشک روی تو ای پریچهره لرزه در چشم آفتاب آورد
3 روی چون آفتاب دوست بدید دیده ی ما به دیده آب آورد
4 جان چو مشتاق بود بر وصلت از دل سوخته کباب آورد
1 دلم ز غصّه هجران همیشه خون باشد ندانم عاقبت او ز عشق چون باشد
2 هوای زلف تو چندان دلم به سر دارد که دایم از غم عشق تو سرنگون باشد
3 کسی که روی تو را دید و عشق با تو نباخت توان نبشت به فتوی که از جنون باشد
4 ز هجر روی تو بیچاره مردم دیده ز سوز سینه ی من در میان خون باشد
1 فریاد کاین طبیب به دردم نمی رسد دستم به دور وصل تو هر دم نمی رسد
2 مجروح شد دلم به سر نیش اشتیاق مشکل که از وصال تو مرهم نمی رسد
3 راضی شدم به نکهت زلفین دلکشت فریاد و الغیاث که آن هم نمی رسد
4 دلدار اگرچه همدم یاران محرمست ما را به غیر غم ز تو همدم نمی رسد
1 از بحر غم دلم به کرانه نمیرسد کشتی وصل ما به میانه نمیرسد
2 چندان که آه میزنم از تیغ جور تو آن تیر آه ما به نشانه نمیرسد
3 چون زلف دلبران دل سرگشتهام ز غم آشفته شد چنانکه به شانه نمیرسد
4 بسیار محنتی به جهان دیدهام ولی هیچم به درد جور زمانه نمیرسد
1 اگرچه درد دلم آشکار نتوان کرد به قول مدّعیان ترک یار نتوان کرد
2 صبا برو ز من خسته با نگار بگو که بیش از این به فراق انتظار نتوان کرد
3 بیا بیا که برآریم یک نفس باهم که اعتماد بدین روزگار نتوان کرد
4 ز درد عشق تو سرّیست در درون دلم که نزد مدّعیان آشکار نتوان کرد
1 خوش آن شبم که ز روی تو ماهتابی بود امید صبح وصالم به آفتابی بود
2 خوش آن زمان که به روی تو برگشادم چشم خوش آن دمی که به وصلت مرا شتابی بود
3 جمال روی تو را من نشان نیارم داد چه جای این مگر آن خود خیال و خوابی بود
4 به راه بادیه ی شوق و کعبه مقصود زلال وصل تو جستیم و خود سرابی بود
1 دل را نسیم زلف معنبر دوا بود تا دوست را عنان عنایت کجا بود
2 من زهر شربت شب هجران چشیده ام شهد لبت به جام رقیبان چرا بود
3 من تشنه ام به آب زلال وصال تو سیراب دیگری ز لبت کی روا بود
4 حسن و وفا از آنکه ندارند اتفّاق هر جا که مهوشیست چنین بی وفا بود
1 جادوی چشمان شوخت چاره سازی می کند حاجب کنج دهانت حقّه بازی می کند
2 خوش نسیمی می وزد از بوی زلفت صبحدم زآنکه باد صبح با زلف تو بازی می کند
3 زلف تو عمرمنست و هیچ می دانی که عمر همچو زلف سرکشت میل درازی می کند
4 مردم چشمم به محراب دو ابرویت ز هجر خرقه جان را به خون دل نمازی می کند
1 عشاق مهر روی تو از جان خریده اند مهرتو را ز هر دو جهان برگزیده اند
2 تا آشنای کوی تو گشتند در جهان حقّا که از محبّت عالم بریده اند
3 در شاه راه عشق تو مدهوش و عاششقند خفتند با خیال تو و ز جان بریده اند
4 هر کس که سر نهاد به پای تو بی ریا کردند سر فدا و رخت را ندیده اند
1 دل از تاب شب هجرانش خون شد تن مسکین ز آه دل زبون شد
2 ز دل نالم نگارا یا ز دلدار ز دیده کاو دلم را رهنمون شد
3 میان خون دل او را بهشتم ندانم حال آن بیچاره چون شد
4 چو دیدم عارض چون آفتابش دل من همچو زلفش سرنگون شد