1 دلم در شست زلفت گشت پابند شده در بند زلفت نیک خرسند
2 من دلخسته در هجرانت گویم جفا بر عاشق دلداده تا چند
3 گره بگشای از زلف زره پوش ندارم بیش از این ای دوست در بند
4 ز صبرم تلخ شد کام دل ریش بکن درمانم از لبهای چون قند
1 به ذات پاک خداوند و عزّت معبود که نیستم به جهان غیر وصل او مقصود
2 گرم به تیغ زنی ور دلم بیازاری ز جان و دل سر طاعت نهاده ام به سجود
3 تویی که از من و حال منت فراغت هست منم که با همه جوری ز تو شدم خشنود
4 زلال وصل تو گفتم نشاند آتش دل ولی نشاند بر آتش مرا به عادت عود
1 زین بیش با فراق توأم ساختن نبود تدبیر دل ز عشق تو پرداختن نبود
2 گفتم به صبر چاره وصلش کنم ولیک با روز شوق جز سپر انداختن نبود
3 چون من قتیل عشق تو بودم به قصد ما حاجت تو را به تیغ برافراختن نبود
4 بشکست قلب ما غم عشقت که با فراق بازوی صبر و پنجه در انداختن نبود
1 تا که شمع جمال او برشد حال پروانه نوع دیگر شد
2 پرتوی نور او بتافت ولیک جان شیرین او در آن سر شد
3 تا نشستم به مکتب غم تو درس عشقت تمامم از بر شد
4 زان تبسم که می کنی جانا پیش لعلت شکر مکدّر شد
1 تا مدار فلک و دور جهان خواهد بود دل من طالب وصل تو به جان خواهد بود
2 بر من خسته نظر گر فکنی از سر لطف اثر همت صاحب نظران خواهد بود
3 دیده تا بر قد آن سرو روان بگشایم خونم از دیده ی غم دیده روان خواهد بود
4 خسته بار فراق توأم ای جان عزیز گل وصل تو به دست دگران خواهد بود
1 مرا با درد عشقت آفریدند میان عاشقان ما را گزیدند
2 دل و جان در سر کار تو کردیم جهانی قصه ی دردم شنیدند
3 بسی گشتند در بستان فردوس چو بالایت سهی سروی ندیدند
4 عجب نامهربانی با من ای دوست چرا مهر تو را از ما بریدند
1 جمال روی تو بر ملک دل چو سرور شد دو چشم بخت من از دیدنش منوّر شد
2 چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق جهان حسن و لطافت تو را مقرّر شد
3 چو روشنی رخت دید آفتاب ز رشک تبش گرفت و ضرورت مطیع و چاکر شد
4 رخم ز جور چو زر گشت و نیک می دانی که خیل وجه تو از مال ما توانگر شد
1 با قامت تو سرو به بستان چه می کند گل با رخت بگو به گلستان چه می کند
2 چون بر گل رخ تو چو من عندلیب نیست در مدح روی خوب تو دستان چه می کند
3 هر دیده کاو فروغ رخت را ز دور دید آخر بگو که شمع شبستان چه می کند
4 خسرو چو یافت آن لب شیرین به کام دل با لعل دلکشت شکرستان چه می کند
1 رمید دل ز من خسته پیش دلبر شد دماغ جان ز سر زلف او معطّر شد
2 چو روی آن بت رعنا بدید از سر شوق ز جان غلام رخ یار ماه پیکر شد
3 اگرچه زلف سیاهت به شب رهش گم کرد به بوی عنبر ساراش باز رهبر شد
4 به یاد دوش کشیدم به خواب طرّه یار دو دستم از سر زلفین او معنبر شد
1 وقت آنست که دلبر ز جفا باز آید با من خسته دل سوخته دمساز آید
2 بلبل دلشده نالان ز زمستان فراق شد بهاران که دگر باره به آواز آید
3 رونق باغ و گلستان نبود بی رخ تو مگر از سایه شمشاد تو با ساز آید
4 مرغ جانم شده پا بست بدام سر زلف گل رویت چو نمایند به آواز آید