1 آنکس که مرا از دو جهان یار گزین بود برگشت ز عهد من و شرطش نه چنین بود
2 دل بردی و بر آتش هجرم بنشاندی امّید من و عهد تو ای دوست نه این بود
3 شادیم که جان در غم عشق تو بدادیم زآن رو که غمت در دل من نقش نگین بود
4 گفتم که شبی دست به وصلم نگرفتی گفتا چه کنم دشمن بدخو به کمین بود
1 یاری که همه میل دلش سوی وفا بود برگشت و جفا کرد و ندانم که چرا بود
2 بر حال من دلشده ی زار نبخشود این نیز هم از طالع شوریده ی ما بود
3 از هجر تو هر چند که کردیم شکایت با وصل تو گویی نفس باد صبا بود
4 آن عهد که بستی و دگر بار شکستی حقّا که نه از پیش من از پیش شما بود
1 کامم ز نوش داروی وصلت روا نبود بر درد من ز وصل تو هرگز دوا نبود
2 بر درد هرکسی ز لب تو دوا برند بر درد این غریب ستمکش چرا نبود
3 جان در وفا و مهر تو دادیم مردوار با مات جز ملامت و جور و جفا نبود
4 نام وفا نبود به عالم ستمگرا یا بود و در مزاج تو هرگز وفا نبود
1 تا چند ز هجرت دلم ای یار بنالد بی روی تو شب تا به سحر زار بنالد
2 از حسرت لعل شکرین تو چو طوطی در بند قفس گشته گرفتار بنالد
3 هر شب به سر کوی تو از درد جدایی فریادکنان از غم دلدار بنالد
4 باور نتوان داشت از او لاف محبّت گر عاشق گل در چمن از خار بنالد
1 نه دلبری که دلم زو دمی بیاساید نه همدمی که به دردم دمی به کار آید
2 نه دوستی که بپرسد ز حال زارم را نه محرمی که بگویم چنانچه می باید
3 به غیر مردم چشمم که در غم هجران به زجر خون دلم را ز دیده پالاید
4 بگو که با که توان گفت حال زارم را به غیر باد که از کوی دوست می آید
1 دلبران را وفا نمی باشد لطفشان جز جفا نمی باشد
2 مهربانی و بنده پروردن بینشان گوییا نمی باشد
3 همچو سرو سهی چرا میلش دمکی سوی ما نمی باشد
4 از لب لعل آن نگار شبی کام جانم روا نمی باشد
1 دلبرا مسکین دل من در غمت دیوانه شد با غم هجران رویت روز و شب همخانه شد
2 در کنار ما نمی آید شبی سرو قدت لاجرم در بحر غم جویای آن دردانه شد
3 آشنایی بود ما را در ازل با عشق تو از چه رو با من چنان آن بی وفا بیگانه شد
4 بود ما را پیش از این در تن دلی محزون تنگ واین زمان عمریست کان هم در پی جانانه شد
1 بیشتر خلق جهان در پی جاه و درمند ز وفا دور و جفاجوی و نه اهل کرمند
2 روزگاریست پرآشوب که از خلق جهان حذر اولیست که یاران وفادار کمند
3 وحشتی از همه دارند ندانم که چرا همچو آهوی چرا گشته ز مردم برمند
4 بهر یک نان که مبادا به جهانش سفله هست امکان که تهیگاه هم از هم بدرند
1 عاشقان گل رخسار تو بستان طلبند وز قد سرو وشت شیوه و دستان طلبند
2 همچو پروانه سرگشته دل خلق جهان بر فروغ رخ تو راه شبستان طلبند
3 بلبلان را همه فریاد و فغان دانی چیست عاشقانند و به بستان گل بستان طلبند
4 در فراق رخ تو ناله برآورد هزار ناله و سوز سحرگاه ز دستان طلبند
1 چون عارض دلجوی بتم ماه نباشد ور ماه بود ساکن خرگاه نباشد
2 از آه دل سوخته ی ما حذری کن کان دم زنم آهی که کس آگاه نباشد
3 روی از من بیچاره بپوشید به تندی بر آینه تندی بجز از آه نباشد
4 تا چند زنم حلقه صفت سر به در یار گویند برو در حرمت راه نباشد