مرا چون خاک راهت خوار از جهان ملک خاتون غزل 740
1. مرا چون خاک راهت خوار مگذار
تویی یارم مرا بی یار مگذار
1. مرا چون خاک راهت خوار مگذار
تویی یارم مرا بی یار مگذار
1. عاشق گل کی خورد غم از سلحداران خار
خاصّه آنکس کش نباشد بی رخت صبر و قرار
1. بی تکلّف خوشست بوی بهار
ناله ی بلبلان و بانگ هزار
1. دل به جان آمد ز دست جور یار
غم نخوردم یک زمان آن غمگسار
1. بس که کردم در فراق روی جانان انتظار
کرد ما را در جدایی زار و حیران انتظار
1. ای ز شمشاد قد تو سرو بستان شرمسار
وی ز ماه روی تو خورشید تابان شرمسار
1. ای دل مجروح مهجور پریشان روزگار
همچو زلف دلبران پیوسته ای در نور و نار
1. به جان آمد دلم از جور دلدار
غمم افزون شد از اندوه غمخوار
1. فریاد و الغیاث ز بیداد روزگار
کز دل ببرد صبرم و از دست رفت یار
1. تا چند به ما جفا کند یار
وز خویشتنم جدا کند یار
1. خوش نسیمی می وزد در صبح از بوی بهار
ساقیا برخیز و زود آن باده ی گلگون بیار
1. خسته دلی بسته دل در سر زلفین یار
طاقت صبرش نماند داد ز دست اختیار