1 هردم از عشقت دلم خون می شود خون دل از دیده بیرون می شود
2 روی من چون کهربا گشت از غمت وز سرشکم باز گلگون می شود
3 گرچه یادم بر دلت کمتر بود مهر تو بر جانم افزون می شود
4 از وصالت چون الف بودم کنون در فراقت پشت من نون می شود
1 دلبرم تا دل از برم بربود خون دل را ز دیده ام پالود
2 دل ما را به قید زلف ببست تا که آن طرّه را گره بگشود
3 هرکه در صبح دیده بگشاید بر رخ تو به طالع مسعود
4 در جهانش دگر چه می باید غیر از این چیست غایت مقصود
1 ما را وصال دوست میسّر نمی شود دل جز به بوی زلف تو رهبر نمی شود
2 کاشانه دلم که ز هجران خراب شد بی پرتو جمال منوّر نمی شود
3 قند مکررست مرا یاد وصل تو زان روی ذکر دوست مکرر نمی شود
4 رخسار من ز هجر تو زر شد ولی یقین اسباب عشق بازی بی زر نمی شود
1 چو زلف خویش چرا عهد یار بشکستند چرا به تیغ جفا جان خستگان خستند
2 ز محنت شب هجران و اشتیاق وصال به چشم حسرت ما راه خواب دربستند
3 قسم به روی چو خورشید تو که هشیاران به بوی زلف تو جانا هنوز سرمستند
4 به چشم دوست که یاران خشم رفته ی ما به شکل ابروی دلدار باز پیوستند
1 سرو سیمینم به تنها میرود چون به تنها سوی صحرا میرود
2 سرو نازا بر دو چشم ما نشین نیست پنهان زآنکه هرجا میرود
3 دل ببرد و قصد جانم میکند این چه بیدادست بر ما میرود
4 قامت او شد بلای جان ما این سخن دانی ز بالا میرود
1 درد ما را دوا نخواهد بود کامم از لب روا نخواهد بود
2 نازنینا خیال طلعت تو از دو چشمم جدا نخواهد بود
3 حال ما پیش تو که عرضه دهد محرمم جز صبا نخواهد بود
4 جور تا کی کشم بگو ز غمت ظلم بر ما روا نخواهد بود
1 بی تو چشمم جهان نمی بیند گل وصلت دلم نمی چیند
2 جز سر زلف دلکشت صنما جای دیگر دمی نمی شیند
3 گرچه هستت به جای من دگری دل من جز غم تو نگزیند
4 دیده ی بختم از خدا خواهد که شب و روز در رخت بیند
1 چون دیده ام به هجر رخت پر ز خون بود ما را اگر دمی بنوازی تو چون بود
2 مسین دل ضعیف من ای نور دیدگان با درد اشتیاق تو عضوی زبون بود
3 گفتم مگر شبی بنوازی مرا به لطف نگذاردم که بخت بدم رهنمون بود
4 گشتم یقین و طالع خویش آزموده ام بختم همیشه چون سر زلفت نگون بود
1 یار ما را بیش از این با ما سر یاری نبود در غم حال منش یک لحظه غمخواری نبود
2 زاری من از فلک بگذشت و در هجران او وآن بت سنگین دلم رحمش بر آن زاری نبود
3 دل ببرد و جان شیرینم به دست غم سپرد رحمتی بر من نکرد از رسم دلداری نبود
4 این دل مسکین بجز اندوه و غم حاصل چه کرد کار چشمم در فراقش غیر خونباری نبود
1 گمان مبر که دلم از سر وفا برود وگر ز دوست به این خسته دل جفا برود
2 بجز صبا ره رفتن به کوی دوست که راست مگر برای دل خسته ام صبا برود
3 زمین ببوسد و از من بگویدش جانا روا مدار که چندین جفا به ما برود
4 مریض عشق توأم چون طبیب درد منی چرا ز پیش تو رنجور بی دوا برود