منم چون گوی سرگردان از جهان ملک خاتون غزل 764
1. منم چون گوی سرگردان به گرد کوی آن دلبر
ز تاب زلف چوگان وش که ما را می زند بر سر
1. منم چون گوی سرگردان به گرد کوی آن دلبر
ز تاب زلف چوگان وش که ما را می زند بر سر
1. عشق بازی با چنان یاری چه خوش باشد دگر
ور بود همچون تو دلداری چه خوش باشد دگر
1. از شراب وصل او مستم دگر
وز غم بیهوده وارستم دگر
1. آمد نسیم صبحدم وز یار می آرد خبر
یاری که گر بینیش رو خیره شود در وی بصر
1. ای دل پر درد بر امّید درمان غم مخور
در رسد تشریف روز وصل جانان غم مخور
1. ای دل ار سرگشتهای از جور دوران غم مخور
باشد احوال جهان افتان و خیزان غم مخور
1. ای به خوبی تو در جهان مشهور
از رخت چشم زخم بادا دور
1. بردی دل من به چشم مخمور
ای چشم بدان ز چشم بد دور
1. بیچاره دل به درد تو تا کی بود صبور
جان را تو قوّتی و دلم را تویی سرور
1. در افتادم به عشق او ز تقدیر
مسلمانان مسلمانان چه تدبیر
1. ای مسلمانان بتی دارم به غایت دلپذیر
چابک و رعنا و چست و نازنین و دلپذیر
1. نکهت خطّست یا بوی بنفشه یا عبیر
یا نسیم زلف دلدارم که باشد دلپذیر