1 امید بود که یار از سر وفا نرود به جان خسته دلان بیش ازین جفا نرود
2 اگرچه لعل لبت خون ما نهان می ریخت ز چشم مست تو باید که بر ملا نرود
3 دلم برفت به یغمای آن دو چشم و دو زلف چو مست و کافر و بی دین بود چرا نرود
4 چنین که زلف تو بر روی چون مه آشفتست نسیم مشک تتاری بگو کجا نرود
1 جهان را دولت و بختی جوان بود چو با وصل تو ای آرام جان بود
2 خوشا روزی که بودم در کنارت میان ناز و دشمن بر کران بود
3 مرا با قامت و رخسار خوبت فراغی از گل و سرو روان بود
4 کنون در هجر چون نتوان صبوری چو با وصل توأم حال آنچنان بود
1 نگار من ز منش گرچه عار میآید مرا به عشق رخش افتخار میآید
2 چگونه شرح توان داد از غم هجران چه جورها به من از روزگار میآید
3 امید بود مرا کز دلم غمی ببرد بسی غمم به دل از غمگسار میآید
4 بیا که در غم هجر تو جان شیرینم به لب مرا ز غم انتظار میآید
1 در عالم لطافت چون یار من نباشد آشفته کار و باری چون کار من نباشد
2 بازآ کز اشتیاقت صبرم نماند و طاقت ترسم که چون بیایی آثار من نباشد
3 حالی تنم ز سوزی از جور دلفروزی ور خود ز لطف روزی غمخوار من نباشد
4 گر مدّعی بداند حالم ز اشتیاقت در خاطرش دگر بار انکار من نباشد
1 دلبر از شوخی و عیاری دل از دستم ربود در فراق خود مرا بنشاند بر آتش چو عود
2 همچو چنگم می زند لیکن نوازش کمترست می دهد هر دم به هجران گوشمالم همچو عود
3 نی صفت می نالم از دست جفای هر خسی چون رسیدم جان به لب زین ناله زارم چه سود
4 زلف او در خواب دیدم دوش از آن رو دلبرا بس پریشانی مرا از خواب رویش رخ نمود
1 طالبان سر کویت رخ جانان طلبند رخ جانان نه مرادست مگر جان طلبند
2 این دلیلیست که در صورت خوبان همه خلق گشته حیران جمالند و همه آن طلبند
3 چون تویی مایه درمان دل عشاقان دردمندان تو از لطف تو درمان طلبند
4 چون من آشفته آن روی چو ماهت شده ام در سر کوی تو از ما سر و سامان طلبند
1 وقت آنست که گل باز به بستان آید بلبل دلشده دیگر به گلستان آید
2 گر کند ناله هزار از سر مستی آخر بوته از بلبل شوریده به دستان آید
3 لب و چشم تو چو مخمور و چو مستند چرا جور از ایشان همه بر باده پرستان آید
4 نیک معذور ندارند مرا هشیاران زآنکه فریاد و فغان از دل مستان آید
1 این دیدهٔ جان مرا روی تو بینا میکند مدحت زبان روح را گویی که گویا میکند
2 عمریست تا جان میدهم بر وعدهٔ روز وصال تا کی بت سنگیندلم امروز و فردا میکند
3 هر شب ز هجرت مردم چشم من سودازده هردم چو ملّاحان شنا در آب دریا میکند
4 گوید به هجران صبر کن تا کام یابی از جهان سودای عشقش چون کنم در سینه غوغا میکند
1 این جور و جفای چرخ تا چند دارد دل خاص و عام در بند
2 از حادثه ی زمانه باری بیخ شجر امید برکند
3 از باغ دل جهان تو گویی هر برگ به گوشه ای پراکند
4 سرو چمن مراد جانها دست ستمش ز پا بیفکند
1 مگر روزی شب هجران سرآید درخت وصل جانان در برآید
2 مگر سرو قد دلدارم از در شبی از روی غمخواری درآید
3 بگفتم ترک عشق او کنم لیک کنم ترک غمش گر دل برآید
4 شب هجران چو زلفش تیره رنگست چو عمر دشمنت هم آخر آید