1 شادمان گشت دلم کز درم آن یار آمد شاخ امّید دل غمزده در بار آمد
2 دلبر از راه جفا گشت و وفا کرد ای دل مگر آن آه سحرگاه تو در کار آمد
3 راستی سرو ز رشک قدش از پای افتاد تا که آن قامت رعناش به رفتار آمد
4 تا سر زلف سمن سای تو بگشود صبا آهوی از نکهت آن بوی به رفتار آمد
1 مگر صبا ز سر کوی یار می آید که بوی سنبل گیسوی یار می آید
2 مرا هوای جنون تازه می شود هردم که یاد سلسله ی موی یار می آید
3 معطّرست دماغ دلم به باد سحر از آن سبب که ازو بوی یار می آید
4 روا بود که نویسم ز خون دیده و دل جواب نامه که از سوی یار می آید
1 درد مرا طبیب مداوا نمی کند با من ز روی لطف مدارا نمی کند
2 دردیست در دلم که علاجش به دست اوست وآن سنگ دل دواش مهیا نمی کند
3 تیغ ستم زند به دل خستگان هجر وز هیچ روی میل و محابا نمی کند
4 دل را ببرد از برم آن یار سست مهر وآنگه به شست زلف خودش جا نمی کند
1 عاشقان را تا به کی در کوی تو رسوا کنند بی دلان را اینچنین سرگشته و شیدا کنند
2 روی بنما تا زمانی عاشقان روی تو دیده ی مهجور را بر روی تو بینا کنند
3 ور نهان داری پری رویا ز چشم ما رخت بر سر کوی فراقت بی دلان غوغا کنند
4 ساکنان کوی را گر بگذری روزی به لطف خاک پایت را به کحل چشم نابینا کنند
1 مژده دادند دلم را که دلا یار آمد غم مخور ای دل غمدیده که غمخوار آمد
2 زآب چشم تو که سرچشمه حیوان ارزد میوه شاخ شب وصل تو در بار آمد
3 گفتم آخر دل بیچاره هجران دیده ناله و آه سحرگاه تو در کار آمد
4 از گلستان وصال تو نگارا به چه روی زان نصیب من دلداده همه خار آمد
1 دوشم ز در آن شمع دلفروز درآمد و آن تیره شب هجر نگارم به سر آمد
2 عمریست بپروردمش از آب دو دیده تا قامت آن سرو دلارا به بر آمد
3 من منتظر وعده آن عمر گرامی تا همچو سهی سرو شبی در گذر آمد
4 گفتم که زدم ناله بسی در شب هجران المنة لله که چنین کارگر آمد
1 سایه سرو بلندش گر به ما می افکند جان کنم ایثارش اما او کجا می افکند
2 آن بت دلجوی را بین کز دو زلف کافرش حلقه ای در گردن باد صبا می افکند
3 قامت و بالا نگویید آن که از بالا گذشت آن بلا را بین که مردم در بلا می افکند
4 خسته ی تیغ فراقش کشته ی جان مرا بر بساط درد هجران بی دوا می افکند
1 صبح روی تو سلامت می کند هم دعای صبح و شامت می کند
2 چون به بستان بگذری ای جان و دل سرو بستانی قیامت می کند
3 این دل بیچاره در بیت الحزن چون دعای جان دوامت می کند
4 زان مراد این جهان بی وفا آنچه می خواهی به کامت می کند
1 مرا تا دل به رویت مهربان شد ز دیده خون دل گویی روان شد
2 دلم بر خاک کویت زار بنشست روان تا قامت سرو روان شد
3 به بوی آنکه پایت را ببوسد بدان امّید خاک آستان شد
4 دل بیچاره ساکن گشت آنجا فدای خاک کوی دلبران شد
1 از درد دوری تو جانا دلم بفرسود صبر و قرار یکسر عشقم ز دست بربود
2 گر باورت نباشد از ما غم جهان را تو سیم اشک ما بین بر چهره زراندود
3 دیدی که در فراقت ای نور هر دو دیده نارم به دل فتاده روی مرا چو به بود
4 بگذاشتی به دردم وز پیش ما برفتی آری مگر نگارا دلخواه تو چنین بود