اگر نقاب بت من ز چهره از جهان ملک خاتون غزل 704
1. اگر نقاب بت من ز چهره بگشاید
بسا دلی که به شوخی به غمزه برباید
1. اگر نقاب بت من ز چهره بگشاید
بسا دلی که به شوخی به غمزه برباید
1. مرا به صبحدمی گل به بار می باید
به باغ دامن و دست نگار می باید
1. چمن به صبحدمی چون به گل بیاراید
دماغ جان من از بوی آن بیاساید
1. عاقبت کار فروبسته خدا بگشاید
در فتحی به من از روی صفا بگشاید
1. گر آفتاب تجلیش روی بنماید
دلا یقین که تو را کار بسته بگشاید
1. مرا زین بیش درد دل نباید
وگر دردم دهی دیگر نشاید
1. مرا وصال رخت ای نگار می باید
اگر مراد دل ما نمی دهی شاید
1. کردگارم مگر از غیب دری بگشاید
رهی از لطف به کوی تو مرا بنماید
1. نصیب دشمنم بادا چنین عید
نپندارم چنین عیدی که کس دید
1. بیا غم از بر آن یار غمگسار رسید
دعا بسی و ثناهای بی شمار رسید
1. جان من شکسته دل از غم تو به جان رسید
وز غم عشقت ای صنم کارد به استخوان رسید
1. از دست هجر تو دل تنگم به جان رسید
بس تیر غم که بر دل و جان جهان رسید