1 دلبرا نقش خیالت ز دل ما نرود مُهر مهرت نفسی زین دل شیدا نرود
2 نگذرد بر من سودا زده روزی به غلط که دلم از سر زلف تو به سودا نرود
3 لحظه ای در همه اوقات میسّر نشود که ز هجرت ستمی بر من شیدا نرود
4 عاشق خسته چو بر خاک درت ساخت مقام گر به تیغش بزند حاسد از آنجا نرود
1 دردمندان غم عشق دوا می طلبند وز مراد دو جهان وصل شما می طلبند
2 دیده ی دیدن روی چو مهت ای دیده شب و روز و گه و بی گه ز خدا می طلبند
3 شب وصل تو که چون جان به جهانست عزیز خلق عالم همه آن را به دعا می طلبند
4 مه ما چونکه نهانست ز چشم همه خلق روشنایی رخ دوست ز ما می طلبند
1 چون تو چشم مرحمت بر حال ما خواهی فکند بیش از این جور و جفا از تو نمی دارم پسند
2 ور مرا از آتش هجران بخواهی سوختن خاک راهت گشته ام بیداد و خواری تا به چند
3 ای بت نامهربان حدی بود هر چیز را مرغ جانم را تو تا کی داری اندر قید و بند
4 یا ز بندش ده خلاصی یا بکش تا وارهد پند من بشنو ازین بینش به زلف خود مبند
1 درد دل مرا چو اطبا دوا کنند درمان درد ما لب لعل شما کنند
2 بیچارگان شوق که بینند روی او این بس بود ز دور که او را دعا کنند
3 شاهان چو در گذار ببینند خسته ای از روی مرحمت نظری بر گدا کنند
4 آنان که سکّه ی غم عشقش همی زنند شاید که خاک را به نظر کیمیا کنند
1 دلبرم دل ز برم برد و وفایی نکند درد ما را ز لب خویش دوایی نکند
2 این همه مهر و وفا کز رخ او در دل ماست نیست یکدم که به من جور و جفایی نکند
3 نیست یک شب ز فراق تو که دست دل من از غمت پیرهنی را به قبایی نکند
4 چونکه بالاش بدیدم به چمن می گفتم عجب ار بر سر ما باز بلایی نکند
1 شاد باش ای دل سرگشته که جان باز آید بار دیگر به تن مرده روان باز آید
2 یارب این شب چه شبی باشد و این روز چه روز کز درم صبحدم آن رشک جنان باز آید
3 محرمی نیست مرا نزد تو جز باد صبا که کند حال دلم عرض و نهان باز آید
4 گرد هجران امل تخم وفا کاشته ام به امیدی که مگر آب روان باز آید
1 چرا درد مرا درمان نباشد چرا جان مرا جانان نباشد
2 ز روز وصلت ای سلطان خوبان سر ما را چرا سامان نباشد
3 ز حد بگذشت درد اشتیاقت شب هجر تو را درمان نباشد
4 مرا جانی و تا کی دور باشی همانا صورت بی جان نباشد
1 فروغ حسن تو تا در کمال خواهد بود زبان فکر من از مدح لال خواهد بود
2 حرام باد بر آنکس همیشه خواب و قرار که گفت خون دل ما حلال خواهد بود
3 به جان رسید دل ما ز هجر تو تا کی تو را ز صحبت ما این ملال خواهد بود
4 به حسن تکیه مکن بیش از این که هم روزی کمال حسن تو را هم زوال خواهد بود
1 مقرّرست دلا دلبران وفا نکنند نهند درد به دلها ولی دوا نکنند
2 وفا اگر ننمایند حاکمند ولی به جان خسته دلان این همه جفا نکنند
3 اگر زکات به درویش مستحق ندهند به روز حسن ولی جور بر گدا نکنند
4 به اختیار چو بیگانه گشته اند از ما ز غمزه تیغ فشانی بر آشنا نکنند
1 ز باد صبح حدیثی مرا به گوش آمد که خیز ای دل مسکین که گل به جوش آمد
2 زمین ز لاله و خیری و سوسن و شمشاد به بانگ بلبل شوریده در خروش آمد
3 چو جام باده به بستان دمید و گل بشکفت ز چارسوی چمن های و هوی نوش آمد
4 بگیر گوشه باغی و دامن چمنی مرا ز هاتف غیبی چنین به گوش آمد