1 هیچکس در نزد آن در که درش باز نکردند وآن کسان کز در انصاف بگردند نه مردند
2 حال و احوال جهان هیچ نیرزد بر دانا جز نکویی که توان گفت جز آن هیچ نبردند
3 هرکه با خلق جهان کرد نکویی چه زیان کرد زنده ی هر دو سرایند و یقین دان که نمردند
4 هرکه بنهاد ز مال دگران گنج و خزینه ای برادر تو ندیدی که برش هیچ نخوردند
1 مرا چو دامن وصلت شبی به دست آید و یا ز زلف تو تاری گرم به شست آید
2 ز لعل تو بر بایم به حیله بوسی چند اگرچه غمزه خونریر یار مست آید
3 هرآنکه چشم تو را دید و آن لب میگون یقین شدم که از آن باده می پرست آید
4 به ناز اگر بخرامی دمی سوی بستان به پیش قامت تو سرو ناز پست آید
1 از حال من نگار مرا گر خبر شود چون زلف خاطرش همه در یکدگر شود
2 از آه دل بجز لب خشکم چه حاصلست از خون دیده دامن من گرچه تر شود
3 هرگز گمان مبر که خیال رخت دمی از دیده دور گردد و از دل بدر شود
4 بیچاره دل گناه ندارد ولی چه سود دانم یقین که در سر کار نظر شود
1 چون مرا با عشق تو دردی بود در میان ماجرا گردی بود
2 بار عشق او به جان و دل کشد در وفاداری اگر مردی بود
3 بشکند بازار گرمم در وصال در جهان هر جا که دم سردی بود
4 روی تو با ماه چون نسبت کنم او که هرجایی و ره گردی بود
1 وصالت دوای دل دردمند در وصل از این بیش بر ما مبند
2 مکن گریه چون ابر بر جان من چو گل بر من و حال زارم مخند
3 مسوزان مرا از فراق رخت که او آتش است و دل ما سپند
4 که دارد بتی مهوش همچو من دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
1 ما را به جهان جز غم روی تو نباشد منزلگه ما جز سر کوی تو نباشد
2 مشک ارچه کنندش به سر زلف تو تشبیه او هیچ نیرزد که به بوی تو نباشد
3 از دست صبا بوی سر زلف خدا را بفرست که دلجوی چو بوی تو نباشد
4 مه گرچه شب افروز و جهان گرد غریبست بی روی و ریا ماه چو روی تو نباشد
1 تا چند با دل من مسکین جفا کند آن بی وفا نگار به ترک وفا کند
2 هست او طبیب این دل محزون ناتوان واجب کند که درد دلم را دوا کند
3 کامم ز شربت شب هجران شدست تلخ کامم چه باشد ار ز لب خود دوا کند
4 او پادشاه حسن و ملاحت از آن شدست تا گوش و هوش و دیده به سوی گدا کند
1 عاقبت درد من خسته سرایت بکند از فراق تو بسی با تو شکایت بکند
2 آنچه دیدم ز جفای فلک و جور رقیب بخت شوریده ی من با تو حکایت بکند
3 درد هجران تو افکند در آتش دل من مگرم وصل تو ای دوست حمایت بکند
4 جان رسیدم به لب از شدّت هجران جانا لطف جان پرور تو بو که عنایت بکند
1 بحمدالله شب هجران سرآمد درخت وصل جانان در بر آمد
2 به کوری دشمنان سرو سمن بوی ز ناگاه از در بختم درآمد
3 صبوحی را به چشم بخت منظور نظر ما را به روی دلبر آمد
4 عجب دیدم ز بخت واژگونم که سرو قد یارم در بر آمد
1 هزار یار نوت گر ندیم خواهد بود نه چون محبّت یار قدیم خواهد بود
2 رسید مژده به گوش دلم ز باد صبا که بر من آن دل مسکین رحیم خواهد بود
3 اگر نه لطف تو فریاد ما رسد جانا رخی زرینم و اشکی چو سیم خواهد بود
4 دلم ز درد فراقت به جان رسید مگر غذای جان دهنی همچو میم خواهد بود