1 دمی که رای منت اختیار خواهد بود همان دمم به جهان بخت یار خواهد بود
2 اگر به دامن وصلت رسد شبی دستم فتوح روز من و روزگار خواهد بود
3 اگر به کلبه احزان ما دهی تشریف ز بهر مقدم تو جان نثار خواهد بود
4 اگر تو را ز من خسته عار می آید مرا به بندگیت افتخار خواهد بود
1 از چه رو لعل تو درمان دل ما نکند چون دلم غیر رخت میل به هر جا نکند
2 چه کنم با دل سرگشته ی بی آرامم کز جهان غیر لبت هیچ تمنّا نکند
3 گوید آن یار جفاپیشه وفا با تو کنم گوید این را به زبان لیک همانا نکند
4 یار ما وعده ی وصلش به شبم داد امشب وعده ی وصل اگر باز به فردا نکند
1 دل خوبان چنین سنگین نباشد جفا بر بی دلان چندین نباشد
2 به چین بر مه نهند از زلف پرچین ولی چون زلف تو در چین نباشد
3 میان عاشقانت گر بپرسی یکی همچون من مسکین نباشد
4 کسی کز سرّ عشقت نیست آگه مر او را هم دل و هم دین نباشد
1 دیده ای کاو به سر کوی وفا رهبر شد بی تکلّف به همه ملک جهان سرور شد
2 دیده ام بی تو نمی دید جهان را گویی توتیای شب وصل تو ورا رهبر شد
3 جان همی داد دلم در هوس دیدارت شکر یزدان که به مهر رخ تو بیمر شد
4 فصل ایام بهارست و لب جوی خوشست لیک با زیور حسن تو کنون بهتر شد
1 چشمان تو مست و ناتوانند پر فتنه و شهره ی زمانند
2 در وصف تو طوطیان هندی یک سر همه لال و بی زبانند
3 سر بر سر این خط و بناگوش بنهاده چه پیر و چه جوانند
4 بردار ز رخ حجاب تا خلق حیران جمال تو بمانند
1 وقت رسید کان صنم حاجت ما روا کند با من خسته دل بگو تا به کی این جفا کند
2 درد دل حزین من رفت برون ز حد مگر حال من غریب را باد سحر ادا کند
3 درد مرا صبا بگو با بت دلپذیر من اوست طبیب درد من درد مرا دوا کند
4 کام منست لعل او جان منست وصل او از لب لعل کام من خوش بود ار روا کند
1 مرا جز عشق تو کاری نباشد چو تو در عالم یاری نباشد
2 روا باشد که در ایوان وصلت من بیچاره را باری نباشد
3 ترا باشد به جای من همه کس مرا غیر از تو دلداری نباشد
4 به روز هجرت ای یار جفا جوی غم بسیار و غمخواری نباشد
1 جان به شکرانه دهم گر بت ما باز آید یا شبی با من دلسوخته دمساز آید
2 که رساند ز من خسته پیامی بر دوست هم مگر باد صبا محرم این راز آید
3 گر گذاری کند آن سرو به خاکم روزی گرچه آن دلبر من از سر اعزاز آید
4 سرو نازست قدش در چمن جانبازی لاجرم سرو روانست و به صد ناز آید
1 مرا جز عشق تو کاری نباشد چو تو در عالمم یاری نباشد
2 دلم بردی و دلداری نکردی حقیقت چون تو دلداری نباشد
3 غمم دادی و غمخوارم نگشتی چه گویم چون تو غمخواری نباشد
4 فدایت کردهام جان را همانا که از من بر دلت باری نباشد
1 مرا ز دوستی دوست دشمنان بیشند اگرچه دوست نباشند دشمن خویشند
2 تو شاه عالمیانی و من گدای درت شهان ز حال گدایان خود بیندیشند
3 مزن به تیغ جفا دلبرا مرا زین بیش که عاشقان رخت خستگان دل ریشند
4 اگرچه شهد دهد نیش هم زند زنبور تمام خاطره ها خسته از سر نیشند