صبا از رخ بکش یک دم نقابش از جهان ملک خاتون غزل 812
1. صبا از رخ بکش یک دم نقابش
که تا بینم رخ چون آفتابش
1. صبا از رخ بکش یک دم نقابش
که تا بینم رخ چون آفتابش
1. چون صبا آورد از زلفش نسیمی روح بخش
ای دل بیچاره جان را بر نسیم او ببخش
1. یارب دل محنت زده ام را خبری بخش
وز دیده ی صاحب نظرانم نظری بخش
1. دل ربود از من و در دست بلا افکندش
در غم هجر خدا را که چنین مپسندش
1. نگار مهوش ما را که نیست مانندش
چه بودی ار برسیدی به عهد پیوندش
1. منّتی نیست ز خلقم به جهان جز کرمش
گر به دیده بتوان رفت دمی خاک درش
1. دلم بر آتشست از لعل نوشش
بدان تا که بیابم پای بوسش
1. که دید شکل هلالی چو ابروی طاقش
که دید آن رخ زیبا که نیست مشتاقش
1. نگار چابک مه روی مهوش
بت سیمین عذار شوخ سرکش
1. در باغ خرامید شبی آن بت مهوش
با غمزه چون ناوک و ابروی کمانکش
1. چند ز دیده خون دل بر رخ جان چکانمش
چند فغان ز عشق تو تا به فلک رسانمش