1 بی رخ تو نمی توانم بود زآنکه وصل تو چون روانم بود
2 دیدن روی تو به جان جستم تا مرا طاقت و توانم بود
3 دل ببردی و ترک ما گفتی بر تو ای جان کی آن گمانم بود
4 آن قد همچو سرو و آن لب لعل مونس جان ناتوانم بود
1 با قدت آخر چرا سروی سرافرازی کند از چه رو آخر صبا با زلف او بازی کند
2 سرو را کی می رسد دعوی بالا با قدت پیش بالای تو میراد از چه او بازی کند
3 چون صبا در زلف تو پیچد پریشان بینمش با وجود آنکه با گوش تو همرازی کند
4 در هوای کویت ار گنجشک روزی بگذرد در فضای قربتت دعوی شهبازی کند
1 دل من در طلبکاری وصل تو به جان آمد ز دست جورت ای دلبر جهانی در فغان آمد
2 ز جورت گفتم ای دل ترک مهرش کن مکش خواری جوابم داد و گفت آری به دل گر بر توان آمد
3 چو چشم مست خون خوارش خطا کرد از جفا بر من اشارت کرد بر ابرو و دردم در کمان آمد
4 هر آن تیری که بگشود او ز شست و غمزه و ابرو چو دیدم ناگه از هر سو به جان ناتوان آمد
1 چرا ز وصل تو کامم روا نمی باشد چرا به بخت منت جز جفا نمی باشد
2 پیام من که رساند به یار مهرگسل رسول من چکنم جز صبا نمی باشد
3 بگو به هجر توأم خون دل ز دیده برفت به غیر مردمکم کس گوا نمی باشد
4 دوای درد من ای جان نمی کنی چکنم به دست بنده به غیر از دعا نمی باشد
1 تا به چند آن غمزه از من دلربایی میکند میرود با جای دیگر آشنایی میکند
2 روشنایی چشم من باشد روا باشد که یار شمع رویش جای دیگر روشنایی میکند
3 در وفاداری او جان دادهام من سالها آن نگار من به عادت بیوفایی میکند
4 در جان یک دل نماند از دست آن عیار و او همچنان از خلق عالم دلربایی میکند
1 رسید مژده ی شادی که شاه باز آمد خلاص یافت دل از غم که دلنواز آمد
2 نگارم ار چه بسی انتظار می فرمود چو صد نگار کنونم ز در فراز آمد
3 مرا ز درد فراقش شکایتی می بود هزار شکر که آن غمگسار باز آمد
4 به ناز اگر بخرامد چو سرو در بستان فغان ز لاله برآید که سرو ناز آمد
1 درد ما را دوا تواند بود زان جفاجو وفا تواند بود
2 دلبر از این دهان شیرینت کام جانم روا تواند بود
3 حالت درد ما که عرضه دهد پیش او جز صبا تواند بود
4 گوید آن دردها که بر دل ماست نازنینا روا تواند بود
1 دل ستد از دستم و در پا فکند آتش عشقش به دل ما فکند
2 بانگ ز عشّاق برآمد تمام زلف ز رخسار چو بالا فکند
3 زلف پریشان تو باز آن دلم بردش و در بوته سودا فکند
4 پرده برانداخت ز روی آفتاب تابش اندر دل خارا فکند
1 مسکین دلم ز درد تو فریاد میکند از بس که روز هجر تو بیداد میکند
2 زین بیش غم مَنِهْ به دلِ خستهخاطرم کز غم رقیب بیهده دل شاد میکند
3 گر بگذرد قدت چو سهی سرو در چمن صد بنده را ز لطف خود آزاد میکند
4 هر دیدهای که قدّ دلارای او بدید هرگز نظر به قامت شمشاد میکند؟
1 خاطرم از هر دو کون آزاد بود با خیالش روز و شب دلشاد بود
2 در خیالم قدّ آن دلبر گذشت چون بدیدم قامت شمشاد بود
3 پیش قدّش بنده گشتم رایگان گرچه یار ما چو سرو آزاد بود
4 داد من یک لحظه از وصلش نداد وآنچه کرد او بر من از بیداد بود