1 تا کی از دیده من روی تو پنهان باشد دل مجموعم از آن زلف پریشان باشد
2 سر شوریده ما از غم هجران رخت تا کی ای دوست چنین بی سر و سامان باشد
3 گفت چونی ز غم عشق رخ ما گفتم عشق هرکس ز دل و عشق تو از جان باشد
4 گفت جان در عوض وصل توانی دادن گفتمش دردم از آن پیش تو درمان باشد
1 جانا غم عشق تو فراموش توان کرد غیر از غم عشق تو در آغوش توان کرد
2 گر تو صد از این جور کنی بر من مسکین ای جان به ستم عهد فراموش توان کرد
3 گر چه سخنم یاد نگیری به حقیقت درّیست گرانمایه که در گوش توان کرد
4 ار زهر هلاهل دهدم عشق به یک دم ای دوست به یاد لب تو نوش توان کرد
1 باد بویی ز سوی مصر به کنعان آورد درد یعقوب ستم دیده به درمان آورد
2 دست در گردن باد آرم و در پاش افتم که نسیمی ز سر زلف پریشان آورد
3 بنده ی باد صبایم که به هر صبحدمی هم پیامی به برم از بر جانان آورد
4 شکر معبود که شد دیده ی جانم روشن تا صبا سوی جهان بوی گریبان آورد
1 طبیب درد دلم را دوا نخواهد کرد امید ما ز لب خود روا نخواهد کرد
2 بسی امید مرا داد بر وفا چه کنم عجب گر آن بت سرکش جفا نخواهد کرد
3 چنین که من اثر وصل او همی بینم به قول خویش همانا وفا نخواهد کرد
4 گرفت دامن وصلش به صد امید دلم یقین که دست طلب زو رها نخواهد کرد
1 بیش از این با من بیچاره جفا نتوان کرد با وجود ستمش ترک وفا نتوان کرد
2 چون طبیب من دلخسته تو باشی چه کنم درد خود را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد
3 در فراق رخ چون ماه تو ای نور دو چشم غیر خون جگر از دیده روان نتوان کرد
4 دل ما برد رخ و لعل تو ای دوست ولی تکیه بر آتش و بر آب روان نتوان کرد
1 تو بگو که چونم از تو دمکی گزیر باشد ز رخی که همچو خورشید و مهی منیر باشد
2 دل و دین و جسم و جانم چو تویی بگو که ما را بجز از خیال روی تو چه در ضمیر باشد
3 به سر ار چو گو بگردم ز در تو برنگردم اگر از جفات بر ما همه تیغ و تیر باشد
4 مدوان سمند هجران به شکستگان بی دل سبب آنکه ناله زار لگام گیر باشد
1 مسلمانان نه صبر از جان توان کرد نه درد عشق را درمان توان کرد
2 نه بر دردش تحمّل هست از این بیش نه از دست غمش افغان توان کرد
3 نه وصلش را توان دیدن به خوابی نه بر دل دردسر آسان توان کرد
4 نه از بستانش یک گل می توان چید نه ترک نغمه ی دستان توان کرد
1 خوشا مشکی که از زلف تو ریزد خوشا بادا که از کوی تو خیزد
2 رخت را در چمن گر گل ببیند ز شرم روی تو دردم بریزد
3 ز چشم شوخت آهوی تتاری خورد زنهار و از پیشت گریزد
4 دلم در کوی تو جان کرده ضایع به سر خاک رهت تا چند بیزد
1 شب هجران که پایانش نباشد بود دردی که درمانش نباشد
2 سری کاو از هوای عشق خالیست یقین دانم که سامانش نباشد
3 مباد آن کس که در شبهای هجران که بر دل هیچ فرمانش نباشد
4 کجا یابی کسی بر درد هجران که دستی بر گریبانش نباشد
1 درد دل را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد جان شیرین منی صبر ز جان نتوان کرد
2 مشکل اینست که از جور فراقت صنما خون رود در جگر و هیچ فغان نتوان کرد
3 این چنین عهد شکستن که تو را عادت و خوست تکیه بر عهد تو و آب روان نتوان کرد
4 من در این درد که هستم ز فراق رخ تو بجز از خون دل از دیده روان نتوان کرد