1 دلی که در همه عالم بزرگواری کرد ببین که عشق تو با او چه خرده کاری کرد
2 فدای روی تو کردست جان شیرین را به جان تو که هم از روی دوستداری کرد
3 نگار لاله رخ سرو قد سیم اندام ز خون دیده دو رخسار من نگاری کرد
4 دلم ببرد و تنم را به نار عشق بسوخت ببین که با من دلسوخته چه خواری کرد
1 دل ز ما برد و قصد جانم کرد قصد این جان ناتوانم کرد
2 عشق روی تو ای بت سیمین در همه شهر داستانم کرد
3 خون دل را ز راه دیده بسی آن دو دیده بر آستانم کرد
4 دل محزون ز دوستان بربود گوش بر قول دشمنانم کرد
1 هر کرا دل متمایل به جمالی باشد در دو چشمش ز رخ یار خیالی باشد
2 دل بیچاره ام از دست خیالت خون شد خرّم آن دم که مرا با تو وصالی باشد
3 نکنی یاد من خسته مبادا صنما بر دلت از من بیچاره ملالی باشد
4 چون قد و قامت تو سرو نروید به چمن چون لب لعل تو گر آب زلالی باشد
1 دل عاشق ز غم پردرد باشد رخش از درد دوری زرد باشد
2 به شبهای فراق روی دلبر ز خورد و خواب دایم فرد باشد
3 نه در خورد منست این آرزو لیک شب وصلت مرا در خورد باشد
4 منم خاک سر کویت مبادا ز ما بر خاطر تو گرد باشد
1 دلم بر آتش عشقت کباب خوش باشد به یاد لعل لب تو شراب خوش باشد
2 تو آب چشمه حیوانی و منم تشنه بیا که تشنه لبان را به آب خوش باشد
3 ز شربت لب لعلت به ما چشان جامی که جام باده ز لعل مذاب خوش باشد
4 مپوش روی خود از چشم ما که نیست روا چرا که بر مه تابان نقاب خوش باشد
1 نگارا وقت آن آمد که گل بر بار خوش باشد کنار سبزه و مطرب به روی یار خوش باشد
2 میان باغ با ساغر رقیبان برکنار از من به روی دوست بنشستن که گل بی خار خوش باشد
3 تو با ذوق و تماشا در میان باغ با یاران دل مسکینم از هجران چنین افگار خوش باشد
4 روا داری که این بی دل چنین مهجور در هجران بدین مهجوریم جانا دل اغیار خوش باشد
1 گفتم ای دل مگرش مهر و وفایی باشد یا به درد من دلخسته دوایی باشد
2 دل ببرد از من بیچاره و در پای افکند بیشتر زین به جهان جور و جفایی باشد
3 به در خلوت وصلش شدم از غایت شوق هیچ بویی نشنیدم که صلایی باشد
4 دل برفت از بر ما مسکن انسی طلبید گفتمش جز سر زلفین تو جایی باشد
1 خوش باشد ار آن دلبر جانانهٔ ما باشد در بحر غم عشقش دردانهٔ ما باشد
2 بر رغم بداندیشان آخر چه شود کز لطف آن جان جهان یک شب در خانهٔ ما باشد
3 شادی نبود ما را جز با شب وصل تو گویی که غم عشقش همخانهٔ ما باشد
4 بیگانه شدم از خویش تا با تو شدم پیوند زآن رو که به جز عشقت بیگانهٔ ما باشد
1 تا جهانست و تا جهان باشد مهر رویش میان جان باشد
2 در خیال رخ تو ای دیده خونم از دیدگان روان باشد
3 جان دهم در وفات مردانه تا مر طاقت و توان باشد
4 مدح رویت کنم چو بلبل مست تا مرا در دهان زبان باشد
1 ز نامرادی ما گر تو را خبر باشد یقین به حال دل ما تو را نظر باشد
2 بیا به پرسش بیمار تا کنم به فدا هزار جان گرامی مرا اگر باشد
3 صبا تو حال دل من چو نیک می دانی به سوی آن بت رعنا گرت گذر باشد
4 به گوش او برسان ناله ی مرا و بگو که آه سوختگان را یقین اثر باشد