چو زلف خویش چرا عهد از جهان ملک خاتون غزل 609
1. چو زلف خویش چرا عهد یار بشکستند
چرا به تیغ جفا جان خستگان خستند
1. چو زلف خویش چرا عهد یار بشکستند
چرا به تیغ جفا جان خستگان خستند
1. گِل ما را ز ازل با غم تو بسرشتند
قصه ی عشق تو را بر سر ما بنوشتند
1. هیچکس در نزد آن در که درش باز نکردند
وآن کسان کز در انصاف بگردند نه مردند
1. بسا دلی که به زلف تو پای در بندند
گر از تو باز ستانند با که پیوندند
1. مرا با درد عشقت آفریدند
میان عاشقان ما را گزیدند
1. چون تو چشم مرحمت بر حال ما خواهی فکند
بیش از این جور و جفا از تو نمی دارم پسند
1. دلم در شست زلفت گشت پابند
شده در بند زلفت نیک خرسند
1. پیش او گر همه جانند به جانان نرسند
گر همه مایه ی دردند به درمان نرسند
1. مرا ز دوستی دوست دشمنان بیشند
اگرچه دوست نباشند دشمن خویشند
1. خالیست بر آن لبان دلبند
همچون مگسی نشسته بر قند
1. دلبر چه کرد با من مسکین مستمند
دل را ببرد از من و در پای غم فکند
1. لشکر عشق تو چون غوغا کند
آتشی در جان ما پیدا کند