1 سحرگهی که ز خواب شبانه برخیزد هزار فتنه ز دور زمانه برخیزد
2 اگر تو سرو گل اندام در کنار آیی هزار ناله ی شوق از کرانه برخیزد
3 کجا کرانه کند یار مهربان از من اگر غبار وجود از کرانه برخیزد
4 اگر تو سرو خرامان درآیی از در ما کدورت از دل ما بی بهانه برخیزد
1 درد ما را دوا نخواهد کرد کام ما را روا نخواهد کرد
2 من ز روز نخست دانستم کان ستمگر وفا نخواهد کرد
3 با من خسته ی ضعیف نحیف بجز از ماجرا نخواهد کرد
4 مرغ جانم بگو که با همه جور جز به کویت هوا نخواهد کرد
1 دلم ز درد غم عشق جان نخواهد برد گمان هستی این ناتوان نخواهد برد
2 اگر ز جور تو جانم به لب رسد جانا بجز در تو به جایی فغان نخواهد برد
3 بیا که وقت گلست و به بوستان برمت که کس گلی به در بوستان نخواهد برد
4 دلم به قامت شمشاد تو چنان مایل که نام قامت سرو روان نخواهد برد
1 حال زارم گوییا روزی بر جانان رسد یا طبیب دل به غور درد بی درمان رسد
2 گر ز حال زار من دلدار من آگه شود هم به فریاد من مسکین سرگردان رسد
3 هم برآید صبحگاهی آفتاب روز وصل واین شب دیجور هجران را مگر پایان رسد
4 روز هجران بگذرد دردم نماند بی دوا نوبت وصل تو یک شب با من حیران رسد
1 چون چشم خوشت نرگس مخمور نباشد بی روی تو در دیده ی ما نور نباشد
2 بسیار بود بنده تو را لیک چو داعی یک بنده ی بیچاره مهجور نباشد
3 حالیست مرا با سر زلف تو ولیکن بر حال من ار رحم کنی دور نباشد
4 گر جنّت و فردوس دهندم به حقیقت دانم که به ماننده ی تو حور نباشد
1 تا مرا در جهان نشان باشد مهر رویش میان جان باشد
2 گاه و بیگاه و صبح و شام مرا ذکر او بر سر زبان باشد
3 ای دلارام خونم از دیده در غم عشق تو روان باشد
4 دوسه روزست تا ز باد بهار غنچه را اقچه در دهان باشد
1 یار من با من وفاداری نکرد دل ببرد از دست و دلداری نکرد
2 از سحاب اشک در دریای غم غرقه گشتم هیچ غمخواری نکرد
3 یار در روزی چنین یاری کند یار من روزی چنین یاری نکرد
4 تا شدم غمخوار در عشقش چه ماند کان پری رخ با من از خواری نکرد
1 صبا آمد پیامی سویم آورد مگر زان دلبر گلبویم آورد
2 که بستان شد معطّر از نسیمش چو از زلف بت مه رویم آورد
3 هوا گویی ز لطفش مشک بیزست که بویی زان خم گیسویم آورد
4 بسی منّت ز باد صبح دارم کز آن زلف معنبر بویم آورد
1 چشم خوابآلود او بنگر که چون دل میبرد درد عشقش از دل ما صبر مشکل میبرد
2 گر گمان دارد که بر گردم من از کویش به جور شک ندارم کان نگارم ظنّ باطل میبرد
3 موج دریای بلای عشق او بالا گرفت لاجرم ملاح جان کشتی به ساحل میبرد
4 ز آب دیده من درخت قامتت پروردهام باغبان چون سعی کرد از میوه حاصل میبرد
1 کدامین سرو چون بالاش باشد چه مه چون روی شهرآراش باشد
2 اگرچه سرو را نشو و نما هست نه همچون قامت رعناش باشد
3 اگرچه مهر و مه دارد فروغی نگویم چون رخ زیباش باشد
4 مکرر گشت قند از پسته او که نی چون لعل شکّرخاش باشد