1 در فراق رخ یارم رگ جان می سوزد بی تکلّف ز غمش جمله جهان می سوزد
2 خواستم شرح غم عشق تو دادن لیکن زآتش دل نتوانم که زبان می سوزد
3 همچو گل خنده زنی صبحدمی بر حالم من چو شمعم همه شب رشته جان می سوزد
4 پیش شمع رخ خوب تو چنان پروانه بی تکلّف به سر مهر روان می سوزد
1 آن غمزه فتّانت از خواب چو برخیزد دانم که ز هر گوشه صد فتنه برانگیزد
2 بر خاک درش دایم چون معتکفیم از جان آخر ز چه رو جانان خون دل ما ریزد
3 بر خاک من مسکین چون درگذری ای دوست گردیم چو برخیزد در دامنش آویزد
4 جان گم شده از دستم بر خاک سر کویش دل خاک سر هر کو بی فایده می بیزد
1 در دلم بود که دلدار وفا خواهد کرد کامم از لعل لب خویش روا خواهد کرد
2 بر دلم درد بسی بود ز ایام فراق درد ما را مگر از لطف دوا خواهد کرد
3 کی گمان برد دل خسته سرگردانم که بت سرکش ما باز جفا خواهد کرد
4 چون کسی نیست که پیش تو بگوید حالم محرم راز دلم باد صبا خواهد کرد
1 تا مرا طاقت هجران و توانم باشد نکنم ترک غمت تا دل و جانم باشد
2 تا شدی دور مرا از نظر ای نور دو چشم دایماً خون دل از دیده روانم باشد
3 طوبی و نارون از پای درآیند ز رشک در لب جوی که آن سرو روانم باشد
4 گفته بودی که شبی داد ز وصلت بدهم گر دهی نیز کجا طالع آنم باشد
1 مرا با درد عشقت غم نباشد که ما را چون تو دلبر کم نباشد
2 تو رفتی بر سرم یاری گزیدی بتر زاین پیش ما ماتم نباشد
3 نهادی بر دلم داغی که هرگز بجز وصل توأش مرهم نباشد
4 مرا دردیست از دل بر فراقت که یک دم طاقت دردم نباشد
1 تا نگارین رخ دلبند ز ما پنهان کرد خانه ی صبر من دلشده را ویران کرد
2 حال بیچاره خود از عشق تو خون بود ولی تیغ ایام فراق تو گذر بر جان کرد
3 حال درد دل خود را چو بگفتم به طبیب هم ز عنّاب لب لعل تواش درمان کرد
4 دیده هر چند بعیدست ز روی چو مهت لیک در عید رخت جان و جهان قربان کرد
1 بوی مهرت به مشام من شیدا نرسد گنج وصل تو به هر بی سر و بی پا نرسد
2 حاکمی گر بکشی بنده و گر بنوازی منع در مصلحت شاه گدا را نرسد
3 راستی سرو سهی گرچه به قد می نازد لیک با قدّ تواش دعوی بالا نرسد
4 من بی دل چه کنم چون ز تو دور افتادم آه اگر وامق بیچاره به عذرا نرسد
1 مرا تحمّل هجران آن نگار نباشد چو بلبلم هوس ناله های زار نباشد
2 گلم ز دست به در شد چه می کنم بستان به پای دل ز فراقش به غیر خار نباشد
3 بیا به دیده نشینم که مردم چشمی میان ما و تو ای دیده ام غبار نباشد
4 مکن جفا به دل ریش من که در دو جهان به غیر نام نکو هیچ یادگار نباشد
1 دلدار رفت و کام دل ما روا نکرد دردم به دل رسید و دلم را دوا نکرد
2 برکند یکسره دل نامهربان ز ما فکری به هیچ حال ز روز جزا نکرد
3 ما را میان خون دل و دیده غرقه دید رحمی بدین غریب ز بهر خدا نکرد
4 بسیار امید داد مرا بر وفای خویش لیکن ز صد امید یکی را وفا نکرد
1 دلم ز غمزه ی شوخش حذر نخواهد کرد هوای زلف وی از سر بدر نخواهد کرد
2 اگرچه می گذرد عمر در غمش لیکن دل من از سر کویش سفر نخواهد کرد
3 ببست عهد بسی با من ضعیف نحیف وفا به عهد همانا دگر نخواهد کرد
4 به جان دوست که بی روی دوست دیده ی من نظر ز مهر به مهر و قمر نخواهد کرد