1 هجر رویت آب چشم ما به دریا میبرد بوی زلفت صبحدم بادی به هرجا میبرد
2 وعده وصلم دهد چشمت به ابرو هر شبی باز میبینم که همچون زلف در پا میبرد
3 نقطهٔ خال سیاهت را ببین بر گرد لب آمد و زلف تو را هردم به سودا میبرد
4 چشم مست فتنهانگیزت به سحر غمزهها از همه خلق جهان دلها به یغما میبرد
1 دردم نهاد بر دل و درمان نمیرسد واین روزگار تلخ به پایان نمیرسد
2 موری ضعیفم و شدهام پایمال هجر حالم مگر به گوش سلیمان نمیرسد
3 هر روز چرخ درد به دردم فزود و آه کاین آه سوزناک به کیوان نمیرسد
4 دل خود ز دست هجر عزیزان فگار بود وین نیش بین که جز به رگ جان نمیرسد
1 گرچه بیداد جفای تو به غایت باشد حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
2 دل تو میل وفای من سرگشته نکرد از دل ای دوست به دل گرچه سرایت باشد
3 از جهان کام دل آن روز بود حاصل من که تو را با من دلخسته عنایت باشد
4 گر نماند اثری از من بیچاره هنوز دل من بر سر پیمان و وفایت باشد
1 گل رفت حالی از چمن تا خود به بستان کی رسد وز شوق رویش ناله و زاری به دستان کی رسد
2 گفتم به باد صبحدم بشتاب در رفتن ولی افتان و خیزان می رود او نزد جانان کی رسد
3 چون نزد جانان می روی بعد از سلام از من بگوی دردی که من دارم ز تو آخر به پایان کی رسد
4 چون عمر کوتاهست شب، چون زلف او هجران دراز این قصه ی پر درد من هرگز به پایان کی رسد
1 دارم امید وصل و به جایی نمیرسد واین درد بیدوا به دوایی نمیرسد
2 از پایبوس وصل تو دوریم چاره نیست ما را که دست جز به دعایی نمیرسد
3 قدّش بلای ما و ز بالاش بر دلم یک دم نمیرود که بلایی نمیرسد
4 هر شب ز شوق همچو جرس ناله میکنم وز خیل دوست بانگ درایی نمیرسد
1 مرا در هجر تو کی خواب باشد چو بحر عشق بی پایاب باشد
2 ببخشا بر دل آنکس که بی تو در آب چشم خود غرقاب باشد
3 به روی چون زرم از درد هجران نگارا اشک چون سیماب باشد
4 سجود قبله ی روی تو اولیست هرآن کش ابرویت محراب باشد
1 در جهان ما دلبری خواهیم کرد وز جهانی دلبری خواهیم کرد
2 پای دل در بند غم خواهیم داد ما نه کاری سرسری خواهیم کرد
3 گرچه چون مور ضعیفم ناتوان با پلنگان همسری خواهیم کرد
4 چون ندارم بی وصالت خواب و خور با خیالت داوری خواهیم کرد
1 مبا دردی که درمانش نباشد فراقی را که پایانش نباشد
2 حرامش باد آن دل ای دلارام اگر عشق تو در جانش نباشد
3 مرو در راه عشقی ای دل ریش که آن حدّ بیابانش نباشد
4 سری کاو از غم تو پر ز سوداست یقین دانی که سامانش نباشد
1 تا به کی در دل من درد تو پنهان باشد تا کیم آتش سودای تو در جان باشد
2 درد ما به نکند هیچ مداوای طبیب زآنکه او را لب جان بخش تو درمان باشد
3 مشکل اینست که بی روی تو نتوانم زیست چاره ی درد دلم پیش تو آسان باشد
4 من بیچاره ندارم به جهان جز تو کسی لیک چون بنده تو را بنده فراوان باشد
1 به دردت داروی دردم نباشد ز دردت جز رخی زردم نباشد
2 ز روی لطف خود دریاب ما را که گر جویی دگر گردم نباشد
3 به میدان وفا و عشق بازی کسی دیگر هماوردم نباشد
4 فراق روی تو ای نور دیده به جان تو که در خوردم نباشد