1 ای دیده ی نم دیده بی روی تو خون ریزد طوفان ز غم عشقت هر لحظه برانگیزد
2 هر باد که برخیزد در صبحدم از کویش مهر رخ آن مه را با خاک من آمیزد
3 هر حلقه که بگشایی از زلف پریشانت بینی تو بسی دلها کز حلقه درآویزد
4 با لطف گل سوری در گلشن جان افروز چون روی تو را بیند در حال فرو ریزد
1 صبا بویی ز تو سوی من آورد جزاک الله که جانم با تن آورد
2 ز تیغ غمزه ات آهوی وحشی خراج چشم تو بر گردن آورد
3 رخت را مه نمی گویم که مه را شعاع روی تو در خرمن آورد
4 گریبان مرادم دست بگرفت که با لطف تو پا در دامن آورد
1 آن دل که به زلفین تو پابند نباشد پیش دل من آنکه خردمند نباشد
2 گر دل ببری از من و گر جان بستانی امری بجز از امر خداوند نباشد
3 هر دل که ز درد غم عشق تو خلل یافت تحقیق که در وی اثر پند نباشد
4 گم شد دل مسکین من خسته عجب نیست گر در سر زلفین تو در بند نباشد
1 یک دم نگار ما نظری سوی ما نکرد رحمی به حال زار من مبتلا نکرد
2 گفتم وفا کند به غلط با من آن صنم برگشت از وفا و به غیر از جفا نکرد
3 شرمش نیامد از من دل خسته ی حزین گویم که آن چه بود که آن بی وفا نکرد
4 سلطان حسن بود از آن رو وفا نداشت از روی مرحمت نظری بر گدا نکرد
1 به قول مدّعیان ترک یار نتوان کرد به ترک ساعد و دست نگار نتوان کرد
2 بیا بیا که برآریم یک نفس با هم که اعتماد بدین روزگار نتوان کرد
3 درون سینه مجروح ما ز غم زارست که پیش خلق جهان آشکار نتوان کرد
4 میان دیده روانست اشک چندانی به هجر تو که بگویم گذار نتوان کرد
1 او کی از روی عنایت به جهان پردازد یا شبی وصل رخش کار غریبی سازد
2 در گمانم ز کماندار دو ابروش که او چون کمانم بکشد باز و چو تیر اندازد
3 به زکات رخ زیباش و جوانی آخر چه شود گر دمکی با غم ما پردازد
4 تا کی از ناوک دلدوز جهان آشوبش دل مسکین مرا بوته هجران سازد
1 نماز ما به چه ارزد اگر نیاز نباشد من آن نیاز نیارم که در نماز نباشد
2 کدام دل که به یاد تو در شب غم هجران به بوته ی غم عشق تو در گداز نباشد
3 مگوی سرّ دل خود به هرکسی زیراک درون خاطر هرکس محلّ راز نباشد
4 نه دل بود که ز یاد تو یک زمان خالیست نه دیده ای که به رخ چون مه تو باز نباشد
1 تا دلم با تو عشق بازی کرد مرغ جان نیز شاهبازی کرد
2 دیده در حلقه دو زلفش بست تا لب دوست دلنوازی کرد
3 دل مسکین من به بوته ی هجر رفت و عمری که جان گدازی کرد
4 حسد از باد صبح برد دلم زآنکه با زلف دوست بازی کرد
1 درد ما را ز وصال تو دوا کی باشد کام جانم ز دهان تو روا کی باشد
2 به وفا وعده همی کرد که یارت باشم در دل ماه رخان مهر و وفا کی باشد
3 گفته بودی غم کارت بخورم صبری کن صبرم از روی نگارین تو تا کی باشد
4 آنکه جان را به غمت باخت و نشد شاد به وصل به غم و اندُهت ای دوست سزا کی باشد
1 آن دل نگویمش من آن سنگ خاره باشد از دست جور هجرت صد جامه پاره باشد
2 برقع ز روی برکن ای ماه دلفروزم چون وصل نیست باری یک دم نظاره باشد
3 ای قدّ همچو سروت در غایت بلندی سر می کشد قد تو از ما چه چاره باشد
4 عشّاق روی خوبت بسیار در جهانند چون من هزار عاشق کی در شماره باشد