1 شبهاست کز خیال تو خوابم نمی برد شب نیست کاتش غمت آبم نمی برد
2 روزی ز خال و عارض مهوش نگار ما ممکن نشد که طاقت و تابم نمی برد
3 یک دم نمی رود که مرا شحنه خیال از کوچه تو مست و خرابم نمی برد
4 ما را به غیر درگه او نیست ملجأیی در خلوت وفا ز چه بابم نمی برد
1 آن دیده نباشد که نه حیران تو باشد وان دل نبود کاو نه به زندان تو باشد
2 گر بر سر من حکم کنی رای صوابست آن سر چه کنم گرنه به فرمان تو باشد
3 در عید رخت کرده فدا جان جهانیست آن جان نبود جان که نه قربان تو باشد
4 هر میوه که از جنّت فردوس بیارند میلم همه بر پسته خندان تو باشد
1 کجا دل در غمت آرام گیرد کجا با درد تو درمان پذیرد
2 گرش لطفت بگیرد دست و میلی کجا از عشق تو یک دم گزیرد
3 روا داری که مسکینی غریبی به درد عشق تو از غم بمیرد
4 چرا لطف تو دست ناتوانی به وصل خویشتن یک دم نگیرد
1 ما را به جهان جز غم تو یار نباشد جز جستن وصل تو مرا کار نباشد
2 از گلشن وصل تو من خسته جگر را در پای دلم جز اثر خار نباشد
3 چون سرو روان گر گذری پیش من آری در پای تو جز جان من ایثار نباشد
4 دانی به چه شرط این بتوان کرد که آن دم در مجلس ما صحبت اغیار نباشد
1 هر که را در دو جهان همچو تو یاری باشد یا به دست دل او چون تو بهاری باشد
2 کی کند بس ز تماشای گلستان رخت خاصه کز وصل تواش بوس و کناری باشد
3 بر سر چشمه ی چشمم بنشین تا گویم جای سرو و چمنی هم به کناری باشد
4 گذری کن به سوی ما ز سر لطف دمی زآنکه سروش به سر خاک گذاری باشد
1 عشق رویت عقل ما تاراج کرد نیر چشمت قلب ما آماج کرد
2 رقعه ای فرموده بودی جان من تارک سر را به جای تاج کرد
3 زاهد ار از لعل جان فرسای تو التماس بوسه ای از باج کرد
4 لشکر هجرت به ملک جان رسید شحنه ی وصل تو را اخراج کرد
1 بر خسته دلان جور از این بیش نباشد نیش ستم آخر به سر ریش نباشد
2 مجروح دل خسته ام از تیغ فراقش در نوش لبت بهره بجز نیش نباشد
3 هرکس خورد آخر غم احوال دل خویش ما را به غم عشق غم خویش نباشد
4 بیگانه به حال من دلداده ببخشود مشکل که ترحّم به دل خویش نباشد
1 هر که را مهر رخ خوب تو در دل باشد گر بود غافل از آن وجه نه عاقل باشد
2 هر که در سلسله ی زلف تو ای جان و جهان درنیاویخت توان گفت که غافل باشد
3 گرنه خون جگر از دیده خورم در غم تو پس مرا از غم عشق تو چه حاصل باشد
4 جنّت و روضه فردوس نخواهد هرگز هر کسی را که سر کوی تو منزل باشد
1 روی زیبای تو گر بر ماه تابان بگذرد شرم دارد از رخت افتان و خیزان بگذرد
2 گر ببیند عکس رویت پادشاه نیمروز از شعاع روی تو حیران و سوزان بگذرد
3 مار افعی گر ببیند زلف پرتاب تو را تاب در جانش فتد پیچان و بی جان بگذرد
4 غمزه و چشم تو با ابرو چو دیدم عقل گفت دل سپر کن کاین زمان مانند پیکان بگذرد
1 بتی که خاطر او لازم جفا باشد چه لازمست که با او مرا وفا باشد
2 چرا تو جرم کنی و خطا نهی بر ما مکن خطا که بد از نیکوان خطا باشد
3 تو پادشاه جهانی و من گدای درت صلاح کار گدایان ز پادشا باشد
4 هرآنکه همچو من از عافیت نپرهیزد چه جای اینکه از اینش بتر جزا باشد