1 ز جفای فلک سفله مسلمانان داد که بسی داغ بدین خسته ی دل ریش نهاد
2 کرد بیداد بسی با من مسکین به غلط ز سر لطف مرا یک نفسی داد نداد
3 گاه شادی دهد و گاه غم آرد باری من بیچاره نگشتم به جهان یک دم شاد
4 ای فلک لطف توهم نیست وزین بیش مریز بر سر و دامن خود خون دل مردم راد
1 بر من خسته ز هجران چه جفاهاست که نیست بر دل من ز فراقت چه بلاهاست که نیست
2 چشم سرمست تو ترک است و خطایی باشد با من خسته اش ای جان چه خطاهاست که نیست
3 چه وفاها که نکردم به غم عشق و ز تو به من دلشده آخر چه جفاهاست که نیست
4 در صبوح رخ و در شام سر زلف بتان وز دهان من مسکین چه دعاهاست که نیست
1 ای همچو عید روی تو عیدت خجسته باد خصمت به بند شدّت ایام بسته باد
2 سلطان خاطرت به سر تخت مقبلی با دولت و نشاط همیشه نشسته باد
3 باداتنت درست و دلت خوش ز روزگار چون زلف دلبران دل خصمت شکسته باد
4 از تیر حادثات یمین و یسار دهر دایم درون خاطر بدخواه خسته باد
1 دلبر چه زود از سر پیمان ما برفت از رفتنش چه سوز که بر جان ما برفت
2 دردم چو عشق دوست که حالش پدید نیست هست و طبیب از سر درمان ما برفت
3 نشو و نما نکرد دگر شاخ نارون تا آن قد چو سرو ز بستان ما برفت
4 دیگر نخواند بلبل خوشخوان به صبحدم تا آن رخ چو گل ز گلستان ما برفت
1 ما را چو از نظر قد سرو روان برفت خون دل از دو دیده جانم روان برفت
2 تا آن قد چو سرو برفت از نظر مرا جان رفت از بر من و در پی روان برفت
3 بعد از هزار وعده نیامد دمی برم ننشست یک زمان بر ما، در زمان برفت
4 هر چند لابه کردم و گفتم دمی مرو نشنید قول ما و چو تیر از کمان برفت
1 به بستان جهان ای سرو آزاد ز جانت بنده گشتم تا شود شاد
2 از آن تا قدّ رعنای تو دیدم ز چشم افتاد ما را سرو و شمشاد
3 چرا کندی ز بستان امیدم درخت مهربانی را ز بنیاد
4 به کویت همچو خاک ره فتادیم که یک روزت نظر بر ما نیفتاد
1 تا چند نالم من در فراقت گشتم ز دوری بی صبر و طاقت
2 دل شد ز دستم جان بر لب آمد ای نور دیده در اشتیاقت
3 درویش مسکین در کویت آمد راهش ندادی اندر وثاقت
4 مردم نگارا تا کی خدا را طاقت ندارم من در فراقت
1 آن دل نگویمش که در او یاد او نرفت تا مهر روی دوست به جانش فرو نرفت
2 روزی نرفت بر من مسکین ز هجر او کز آب دیده ام همه شب خون به جو نرفت
3 بر آتش فراق تو ما را جگر بسوخت زین سوخته بگوی کجا بد که بو نرفت
4 عمرم برفت در غم هجران آن صنم وان عمر نازنین ز سر گفت و گو نرفت
1 دل دیوانه ی من در غم تو شیداییست دیده در کوی خیال تو جهان پیماییست
2 دل ربودی و به جان نیز طمع می داری راستی با تو چه گوییم که خوش یغماییست
3 دل من در خم گیسوت گرفتار شدست مگرش با سر و زلف تو دگر سوداییست
4 لعل دلجوی تو را حلقه به گوشیست مگر سنبل زلف تو را مشک سیه لالاییست
1 دستم ز غمت نگار بگرفت از دیده و ره گذار بگرفت
2 مهجور دو دیده ی جهان بین بی دیدن تو غبار بگرفت
3 مهر رخ تو در این دل من ای دیده به روزگار بگرفت
4 ناخورده شرابی از لبانت از چشم توام خمار بگرفت