1 ز جفای فلک سفله مسلمانان داد که بسی داغ بدین خسته ی دل ریش نهاد
2 کرد بیداد بسی با من مسکین به غلط ز سر لطف مرا یک نفسی داد نداد
3 گاه شادی دهد و گاه غم آرد باری من بیچاره نگشتم به جهان یک دم شاد
4 ای فلک لطف توهم نیست وزین بیش مریز بر سر و دامن خود خون دل مردم راد
1 مهر رویت آتشم در جان نهاد در دل من درد بی درمان نهاد
2 دل ببرد و آتشی در جان زدم در جهان این رسم بد جانان نهاد
3 بیخ شاخ وصل را از بن بکند عشق او بنیاد بر هجران نهاد
4 فارغست آن دلپذیر از درد ما زان سبب هجران چنین آسان نهاد
1 بازم غم فراق تو دردی به جان نهاد تا کی توان غمی به دل ناتوان نهاد
2 هر چند سرو قدّ تو از ما کناره جست دل باوفا و عهد تو جان در میان نهاد
3 گنجور عشق روی تو جانست و در دلم گنجست مهر روی تو در وی نهان نهاد
4 سرو روان ما به تو مایل دلم ز جان زیرا جهان و جان به سر تو روان نهاد
1 نگردانی به وصلم یک زمان شاد $نیاری از من مسکین دمی یاد
2 اگرچه بنده ایم و تو خداوند مکن زین بیشتر بر بنده بیداد
3 به تاریکی هجرم عمر بگذشت ز وصل تو نگشتم هیچ دلشاد
4 بیندیش ای صنم زان دم که دانی بر دادارم از تو گر کنم داد
1 بگو کجا برم از دست هجر تو فریاد که کند خانه صبرم ز بیخ و از بنیاد
2 فغان و داد که پیچید دست طاقت من به جان رسید دل خسته ی من از بیداد
3 نه در زمانه وفا و نه بر سپهر امید فلک جفای تو تا کی کشم که شرمت باد
4 کسی که یک نفس از یاد تو نیاساید روا بود که تو او را گذاشتی از یاد
1 هزار ناله ز دست فراق و صد فریاد که کند خانه ی صبرم ز بیخ و از بنیاد
2 به خون دیده ام آمیخت خاک راهش را نکرد رحم بر این اشکهای مردم زاد
3 صبا پیام من خسته سوی جانان بر بگو که چند به غمخواریم شوی دلشاد
4 ببرد آب رخم آتش فراق رخش چو خاک راه مرا تا بکی دهی بر باد
1 دلم هجر تو یارا برنتابد فراقت سنگ خارا برنتابد
2 مکن بر وعده ام زین بیش دلشاد کزین پس دل مدارا برنتابد
3 مزن زین بیش بر دل تیغ هجرم که از دستت نگارا برنتابد
4 به جان آمد دلم از جور زین بیش ستم از تو خدا را برنتابد
1 لب لعلت ز جهانی دل و جان می طلبد دل و جان را چه محل هر دو جهان می طلبد
2 چون قد سرو روانت بخرامد به چمن در نثار قدمش روح و روان می طلبد
3 بلبل جان من از شوق گل رخسارت گل به بستان جهان نعره زنان می طلبد
4 ز جفای تو نگارا دلم از جان بگرفت همچنان دولت وصل تو به جان می طلبد
1 این باغ جهان بنگر تا باز چه بار آرد تا بخت که را دیگر زین جمله به کار آرد
2 تا باز که می نوشد از جان شب هستی تا باز که را صبحی در رنج خمار آرد
3 تا پای که اندازد در دام بلا دوران تا دست که را دیگر در نقش و نگار آرد
4 تا نغمه ی داودی در گوش که اندازد تا جان که را دیگر در ناله ی زار آرد
1 اگر کسی خبری زان نگار باز آرد به جان تو که جهانی بر او نیاز آرد
2 صبا اگر گذری می کنی به دلبر من بگو که خاطر من بیش از این نیازارد
3 دل ضعیف من ار سوخت در غمش چه عجب مگر که لطف تو چنگ دلم به ساز آرد
4 چو عود سوخته ام در فراق تو جانا که آتش غم تو سنگ در گداز آرد