1 غم هجر تو پایانی ندارد به غیر از وصل درمانی ندارد
2 دلی کان بسته ی جانانه ای نیست توان گفتن که آن جانی ندارد
3 هر آن سر کاو ز سودای تو خالیست چو زلفت هیچ سامانی ندارد
4 چو مجموعست کار زلف از آن روی غم حال پریشانی ندارد
1 نگردانی به وصلم یک زمان شاد $نیاری از من مسکین دمی یاد
2 اگرچه بنده ایم و تو خداوند مکن زین بیشتر بر بنده بیداد
3 به تاریکی هجرم عمر بگذشت ز وصل تو نگشتم هیچ دلشاد
4 بیندیش ای صنم زان دم که دانی بر دادارم از تو گر کنم داد
1 نفس باد صبا بیش معنبر بوییست این چنین نکهت جان بخش هم از گیسوییست
2 بوی آن موی به هر سو که گذر خواهد کرد سوی آن بوی شو ای دل که چه بس خوش بوییست
3 چشم سرمست و سر زلف تو بس آشفتست لاجرم فتنه و آشوب تو در هر کوییست
4 نه به تنها من اسیر سر زلفین توأم هر که بینی به جهان در طلب مه روییست
1 فریاد و فغان در غم هجران تو فریاد تا چند کنی بر من دلسوخته بیداد
2 تا کی غم هجران بنهی بر دل ریشم تا کی نکنی یک شبک از وصل خودم یاد
3 یک دم نزنم بی تو تو دانی که چنین است با آنکه نیاری ز من خسته دمی یاد
4 از آتش هجران تو خاکستر محضیم از ما که رساند به تو پیغام مگر باد
1 آن کیست که با یاد تو دل شاد ندارد آن کس که مگر عهد غمت یاد ندارد
2 دور از تو شبی نیست که این خسته مهجور تا صبحدم از یاد تو فریاد ندارد
3 سرو ارچه به آزادی قدّ تو سرافراخت آزادگی آن قد آزاد ندارد
4 دادم بده امروز که سلطان جهانی کاین خسته جگر طاقت بیداد ندارد
1 هیچ دلی نیست که در درد دلارامی نیست دل مسکین مرا در غمت آرامی نیست
2 گفتم از قید دو زلفت بجهد مرغ دلم گفت جایی نتوان یافت کزو دامی نیست
3 گرچه من سوخته ام در غم ایام فراق هیچ شب نیست که در مجلس ما خامی نیست
4 سنگ بیهوده مینداز درین صحبت تنگ زآنکه نازک تر از این خاطر ما جامی نیست
1 ما را نمی رود نفسی یاد او ز یاد یارب که یاد او ز دل خسته کم مباد
2 هر چند اعتقاد تو با ما درست نیست هردم زیادتست مرا با تو اعتقاد
3 من جز به یاد تو نزنم یک دم و تو را یک دم نیاید از من آشفته حال یاد
4 پیوسته شادی تو اگر در غم منست هرگز دلم بجز غم عشقت مباد شاد
1 دلم هجر تو یارا برنتابد فراقت سنگ خارا برنتابد
2 مکن بر وعده ام زین بیش دلشاد کزین پس دل مدارا برنتابد
3 مزن زین بیش بر دل تیغ هجرم که از دستت نگارا برنتابد
4 به جان آمد دلم از جور زین بیش ستم از تو خدا را برنتابد
1 تا دل سرگشته ام چون زلف او سودا گرفت از بر من رفت جان و در دو زلفش جا گرفت
2 من که شیدایی آن زلف سیاه سرکشم دامنت را گر بگیرم نیست بر شیدا گرفت
3 تا برفت از پیش چشمم آن رخ چون آفتاب مهر روی همچو ماهش در دلم مأوا گرفت
4 آه دردآلود من از سقف مینایی گذشت .............................................ا گرفت
1 دل من با سر زلف تو هوایی دارد دردمندست و ز لعل تو دوایی دارد
2 رخ تو بدر منیر است و در او حیرانم دل من روشنی و نور ز جایی دارد
3 شاه حسنست و لطافت شده مغرور به خود نیک دانم چه غم از حال گدایی دارد
4 ای گدایی در دوست به از سلطانی آخر از کوی تو درویش نوایی دارد