1 اگرچه یار مرا هیچ مهربانی نیست ورا چو من به جهان هیچ بنده جانی نیست
2 فدای جان عزیزش هزار جان و جهان مرا مودّت و عشق رخش نهانی نیست
3 یقین که در دل تو نیست مهربانی نیز ز روی مردمیت پرسشی زبانی نیست
4 مرا ز مهر رخت دیده و دل آکندست ترا محبت و میلم چنانکه دانی نیست
1 آن بنده که جز تو کس ندارد جز بندگیت هوس ندارد
2 رنجور فراقت ای دلارام جز یک نفس از نفس ندارد
3 در راه تو شاه باز عشقست اندیشه ز خرمگس ندارد
4 آن بلبل دل که پای بندست چون بانگ در این قفس ندارد
1 بجز خیال تو در چشم ما نیاید هیچ بجز وصال تو در عالمم نباید هیچ
2 اگرنه مهر تو باشد ز سینه دل بکشم بجای مهر تو در خاطرم نشاید هیچ
3 به غیر مهر رخ آفتاب پرور تو ز مادر غم عشقم دگر نزاید هیچ
4 به غیر تخم غم تو که در جهان کارم به خون دیده گرش پرورم برآید هیچ
1 ای همچو شب گیسوی تو خون دلم در گردنت در خون جان عاشقان فکری بباید کردنت
2 گر جان ستانی ور دلم هر دو فدایت کرده ام ور تو جهان برهم زنی ای دوست منّت بر منت
3 گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری جانا هزاران آفرین بادا ز جانم بر تنت
4 ای ماه و ای پروینِ من ای دینی و هم دین من من خوشه چین ماه تو گردیدمی در خرمنت
1 هزار ناله ز دست فراق و صد فریاد که کند خانه ی صبرم ز بیخ و از بنیاد
2 به خون دیده ام آمیخت خاک راهش را نکرد رحم بر این اشکهای مردم زاد
3 صبا پیام من خسته سوی جانان بر بگو که چند به غمخواریم شوی دلشاد
4 ببرد آب رخم آتش فراق رخش چو خاک راه مرا تا بکی دهی بر باد
1 یک باره به ترک غم جانان نتوان گفت و این مشکل هجران تو آسان نتوان گفت
2 گفتم که به نزدیک تو آرم غم دوری لیکن سخن غم بر جانان نتوان گفت
3 دردیست مرا در دل و امکان دوا نیست چون درد بدان مایه ی درمان نتوان گفت
4 من مور ضعیفم، شده پامال فراقش حال دل موری به سلیمان نتوان گفت
1 مرا در درد عشقت چاره ای نیست ترا پروای هر بیچاره ای نیست
2 به جست و جوی آن ماه دل افروز ز خان و مان چو من آواره ای نیست
3 به دست غم گرفتارم چه چاره من بیچاره را غمخواره ای نیست
4 دلت بر حال زار من نبخشید چنان دل هیچ سنگ خاره ای نیست
1 چرا به کار من ای جان وفا نکردی هیچ به حال خسته دلان جز جفا نکردی هیچ
2 چرا ز لعل لب آبدار خود کامم شبی ز روی ارادت روا نکردی هیچ
3 طبیب درد منی راست گو که از چه سبب ز روز وصل دلم را دوا نکردی هیچ
4 به لطف با همه کس در میان و بس شادان به بخت ما بجز از ماجرا نکردی هیچ
1 شب نیست کز فراق تو صد جامه پاره نیست تدبیر ما به عشق تو جز صبر چاره نیست
2 ماییم بلبل و تو گلی در میان باغ ما را به روی خوب تو غیر از نظاره نیست
3 چندان گریستم ز غم عشق آن صنم کز آب دیده بر سر کویش گذاره نیست
4 عمریست تا که غرقه ی دریای حیرتم گویی که بحر عشق تو را خود کناره نیست
1 به رویت اشتیاقم بی نهایت بود گر سویم اندازی عنایت
2 جفا کردی بسی بر من نگارا نپیچیدم سر از مهر و وفایت
3 که جان من ز هجران بر لب آمد بگو جانا اگر اینست رایت
4 تو سلطان جهانداری خدا را نظر کن یک زمان سوی گدایت