1 گویند جهان وفا ندارد میلی سوی وصل ما ندارد
2 با هر که دمی به زجر می زد آخر به چه از جفا ندارد
3 دردیست مرا ز بی وفاییش کان درد جفا دوا ندارد
4 سلطان جهان ز روی رحمت رحمی به دل گدا ندارد
1 دل رفت و باز با سر زلفش قرار داد جان ستم کشم به سر زلف یار داد
2 دستم نگار کرد به خون دو دیده باز تا اختیار خویش به دست نگار داد
3 بیخ محبّتش که نشاندم به باغ جان پروردمش به خون دل آنگه چه بار داد
4 در فصل نوبهار چمن گل برآورد ما را به جای گل فلک سفله خار داد
1 تا دیده ی من بر رخ همچون قمر افتاد راز دلم از پرده محنت بدر افتاد
2 دیگر نکند چشم به خورشید جهانتاب آن را که بدان طلعت چون مه نظر افتاد
3 بر بوی گذاری که کند بر سر او دوست چون خاک دل شیفته در ره گذر افتاد
4 در کوی فراقت صنما عاشق مسکین دلداده به جان از غم جان بی خبر افتاد
1 چرا به سوی من خسته ات نگاهی نیست که جز در تو مرا در جهان پناهی نیست
2 مکن جفا و بده داد بی دلان کامروز به ملک هر دو جهان چون تو پادشاهی نیست
3 ستم مدار روا بر من غریب حزین که جز وفای تو ای جان مرا گناهی نیست
4 شب وصال نمایم که در غم هجران قرین ما بجز از ناله ای و آهی نیست
1 چه باشد ار تو ز لطفم کنی زمانی شاد جهان کنی دگر از وصل خویشتن آباد
2 گذشت داد من از حد برون ز دست غمت بده مراد دلم بیش از این مکن بیداد
3 اگر به کلبه احزان ما دهی تشریف هزار جان عزیزم فدای جان تو باد
4 مرا سریست بر آن آستان و می دانی فدای راه تو کردیم و هرچه باداباد
1 هیچ کس در غم ایام چو من خوار مباد این چنین خسته جگر بی دل و بی یار مباد
2 چون من سوخته ی خسته جگر هیچ کسی در شب محنت هجر تو گرفتار مباد
3 من ز غم خوارم و غمخوار ندارم چکنم در ره عشق تو کس چون من غمخوار مباد
4 چون بجز لطف تو ای دوست مرا یاری نیست جز غم عشق توأم در دو جهان کار مباد
1 از کجا آمد این مبارک باد که جهانی فدای جانش باد
2 بوی زلف نگارم آوردست کرد از این بوی خوش جهانی شاد
3 جان ما تازه گشت از این نکهت کرد جان و دلم ز غم آزاد
4 جان شیرین کنیم از غم او ای عزیزان و هرچه باداباد
1 ای دوست بگو که چیست رایت تا کی بکشم جفا برایت
2 بر خون منت گرت مرادست سر چون بکشم ز حکم و رایت
3 هر چند جفا کنی تو بر ما بیرون نکنم ز دل وفایت
4 بر ما بگذر چو سرو جانا در دیده کشیم خاک پایت
1 چه کنم چون ز بخت یاری نیست با منش رای سازگاری نیست
2 ای دل خسته با فراق توأم چاره جز صبر و سازگاری نیست
3 گرچه زاری به عشق تن در ده کار عاشق به غیر زاری نیست
4 یار ما بی وفا و بدمهر است در دل او وفا و یاری نیست
1 کس به عالم همچو من بی کس مباد همچو حلقه بر در هرکس مباد
2 تا ز هر دستی نیابد سرزنش کار کس در دست هر ناکس مباد
3 کنج فقر و گنج ایمان ده مرا گفت و گوی و خیر و شر با کس مباد
4 بحر ممکن نیست بی خس در جهان بحر خاطرهای ما را خس مباد