1 نگار من دلی چون سنگ دارد ز نام عاشقانش ننگ دارد
2 دلم بر آتش هجران او سوخت کنون باد از غمش در چنگ دارد
3 مرا با او سر صلحست و یاری چرا با ما همیشه جنگ دارد
4 ز دست روز هجرانش خدا را دلم را چون دهانش تنگ دارد
1 تا از دو دیده ام رخ آن گل عذار رفت خواب از دو دیده وز دل تنگم قرار رفت
2 تا از رخش تمتع جان برنداشت چشم بی روی مهوشش دل و دینم ز کار رفت
3 از روزگار تیره ی بدعهد بی وفا روزم سیاه گشت و در این روزگار رفت
4 ننشست پای حسرتم از جست و جوی دوست نگرفت دست ما و ز دستم نگار رفت
1 دلبرا سرو قدت شکل صنوبر دارد که تواند که دل از قامت تو بردارد
2 دیده ی بخت من از درد فراقت دانی دایم از خون جگر دامن جان تر دارد
3 دل بیچاره ی من حلقه صفت دیده جان ز انتظار شب وصلت همه بر در دارد
4 این چه فتنه ست که چشمت به جهان افکندست وین چه شوریست که زلفین تو در سر دارد
1 جهان را با غم رویت خوش افتاد ز رخسارت دلم در آتش افتاد
2 چرا آن قامت زیبایش از ما بنامیزد چو سروی سرکش افتاد
3 نظر در بوستان بر سرو کردم مرا با سرو قدّش بس خوش افتاد
4 دل مسکین ما را در فراقت ز خوان وصل تو غم بخشش افتاد
1 بیا که بی تو مرا هیچ زندگانی نیست به هجر لذّت عمری چنانچه دانی نیست
2 مدار ماه رخ از من دریغ در شب تار که بی حضور توأم هیچ زندگانی نیست
3 مرا به روز غمت رنگ زعفرانی هست به روی دل بجز از اشک ارغوانی نیست
4 چو چشم دوست شدم ناتوان به غورم رس چرا که هیچ عجبتر ز ناتوانی نیست
1 چه آتشیست ز رویت که در جهان افتاد که جان ز هستی خود باز در گمان افتاد
2 ز مهر روی توأم آتشیست در سینه که چرخ سفله از آن سوز در فغان افتاد
3 نیفکنی نظری سوی ما بهر عمری به حال زار جهان یک زمان توان افتاد
4 میان دیده و دل خون فتاده در عشقت چرا که خون دل از دیده در میان افتاد
1 دلم برفت و سر دست آن نگار گرفت قرار در سر آن زلف بی قرار گرفت
2 به چین زلف تو پیچید و در خطا افتاد وطن کنون دل مسکین در آن دیار گرفت
3 ز حال زار من خسته اش نیاید یاد کدام دل که هم آن لحظه خوی یار گرفت
4 چو زلف خویش پریشان کند مرا احوال مگر طریق جفا هم ز روزگار گرفت
1 فریاد کان نگار دل از مهر برگرفت جور و جفا به حال دل ما ز سر گرفت
2 ترک وفا و مهر و محبت بکرد و باز یارم برفت بر من و یاری دگر گرفت
3 چون صبر و طاقتم ز ستمکاریش نماند دل نیز رفت و دلبرکی خوبتر گرفت
4 درد دل از طبیب چه پنهان کنی کنون چون داستان عشق جهان سر به سر گرفت
1 بیا لطافت گل را ببین به وقت صبوح که تا ز خوف بیاسایدم زمانی روح
2 به وقت گل دل خود را مدار تنگ ز غم یقین بدان که درین موسمست عین فتوح
3 بسان بلبل شوریده دل ز بیم فراق هزار ناله برآرم من از دل مجروح
4 به صبح در چمن گل شدم به گل گفتم به مدح روی تو مادح منم تویی ممدوح
1 قدی چون سرو بستان راست دارد مه از رویش رخ اندر کاست دارد
2 از آن بالا و آن شکل و شمایل فروغ ایزدی پیداست دارد
3 دل من آرزوی وصل جانان نگارینا ز تو درخواست دارد
4 غریبی بی نوایی از سر درد تمنّایی ز تو برجاست دارد