1 مرا جز درگه لطف تو می دانی پناهی نیست اگرچه بر من مسکین محزونت نگاهی نیست
2 ز دیده خون همی بارم ز شوق روی آن دلبر به غیر از مردم دیده در این عالم گواهی نیست
3 چو حلقه بر درم دایم ز هرکس سرزنش دیده چه چاره چون مرا در خلوت وصل تو راهی نیست
4 به خاک کویت ای دلبر ز جانم معتکف دایم چرا آخر تو را روزی به سوی ما نگاهی نیست
1 صبحدم ذوقی ندارد بی تو در بستان گذشت درد دل دارم ز تو نتوانم از درمان گذشت
2 هیچ مشکلتر ز هجر جان گداز یار نیست چون بگویم شدّت هجران من آسان گذشت
3 راستی سرویست قدّش در سرابستان جان چون رسیدی پیش او از راستی نتوان گذشت
4 گر دهی فرمان که بگذر از سر جان و جهان من نیارم دلبرا از حکم و از فرمان گذشت
1 اگر کسی خبری زان نگار باز آرد به جان تو که جهانی بر او نیاز آرد
2 صبا اگر گذری می کنی به دلبر من بگو که خاطر من بیش از این نیازارد
3 دل ضعیف من ار سوخت در غمش چه عجب مگر که لطف تو چنگ دلم به ساز آرد
4 چو عود سوخته ام در فراق تو جانا که آتش غم تو سنگ در گداز آرد
1 صبوری در غم جانان که دارد دوای درد بی درمان که دارد
2 مرا گفتید بی سامانی از عشق به عشق تو سرو سامان که دارد
3 به جان آمد دلم در بند هجران چنین مشکل بگو آسان که دارد
4 طبیب من تویی آخر نگویی که درد دل ز تو پنهان که دارد
1 تا جهان باشد به کام و رای میرانشاه باد در میان انجمن بر جمله میران شاه باد
2 هر کجا میل عنان مرکب فتحش بود دولتش دایم ملازم نصرتش همراه باد
3 عمرش افزون باد و دولت تا جهان گیرد به تیغ بر خلاف خصم برخوردار عمر و جاه باد
4 طول عمرش همچو زلف دلبران بادا دراز دست چرخ نامساعد از سرش کوتاه باد
1 ما را به درد عشق تو جز صبر چاره نیست شب نیست کز فراق تو صد جامه پاره نیست
2 چندان ز درد عشق تو خونم ز دیده رفت کز اشک دیده بر سر کویم گذاره نیست
3 جانا به حال زار منت کی شود نظر چون عاشقان روی ترا خود شماره نیست
4 مستغرق محیط فراقم ستمگرا دریای بی کران غمت را کناره نیست
1 کار عالم همه هیچست چو هیچست به هیچ زینهار ای دل سرگشته که در هیچ مپیچ
2 چون به شیرینی آن لب خورم این ماده تلخ به سر و جان تو کاین عرصهٔ غم را در پیچ
3 وعدهٔ وصل خودم داد شبی در ظلمات همچو زلف تو چه راهیست چنین پیچاپیچ
4 سخنی گوی که مفهوم نگردد دهنت ای عزیز دل من دل نتوان داد به هیچ
1 بازم غم فراق تو دردی به جان نهاد تا کی توان غمی به دل ناتوان نهاد
2 هر چند سرو قدّ تو از ما کناره جست دل باوفا و عهد تو جان در میان نهاد
3 گنجور عشق روی تو جانست و در دلم گنجست مهر روی تو در وی نهان نهاد
4 سرو روان ما به تو مایل دلم ز جان زیرا جهان و جان به سر تو روان نهاد
1 ساقیا چون گل شکفت از می پرستی چاره نیست صورتی بی جان بود گر وقت گل می خواره نیست
2 تا گل و مل در کنار سبزه ی خوش دلکشست ای دریغا این گل و مل پیش ما همواره نیست
3 هر کجا باشد گلی در بوستان با بلبلیست لیک گل را در سرابستان ز بلبل چاره نیست
4 در چنین فصلی که گویی خانه زندانست و چاه کیست کاو در وقت گل از خان و مان آواره نیست
1 دو دیده از رخ چون آفتاب آب گرفت ترا چو بخت من ای دوست از چه خواب گرفت
2 چرا تو روی خود از چشم ما بپوشانی که دیده و که شنیده که مه نقاب گرفت
3 به لابه گفتم کامم بده از آن لب لعل ز روی لطف مرا ساغری شراب گرفت
4 خیال قامت آن سرو چون نگار ببین درون دیده ی ما آمد و سراب گرفت