1 آن چه شوریست ز عشق تو که اندر می نیست وآن چه سرّیست ز اسرار تو کاندر نی نیست
2 در فراق تو مرا جان به لب آمد آخر اثر وصل تو ای دوست بگو تا کی نیست
3 با دل خسته هجران کش خود می گویم هیچ شب نیست که او را سحری در پی نیست
4 صبر باید به سر کوی فراقت چه کنم چون مرا بهره بجز خون جگر از وی نیست
1 دلارام مرا یارب بقا باد همه میل دلش سوی وفا باد
2 به الهامش وفا در خاطر انداز ز یاد او هرچه بگذارد جفا باد
3 اگرچه کس نخواهد روزی تنگ دهان تنگ او روزی ما باد
4 ز روی خوب یارم چشم دشمن چو خوبی از وفا دایم جدا باد
1 یار ما شبهای تاری بر تو همچون روز باد سال و ماه و هفته و روزت به از نوروز باد
2 لشکر منصور رایات همایون تو گشت دایم از فتح و ظفر بر دشمنان فیروز باد
3 جان بدخواهان جاهت ای دو دیده همچو شمع در سر بالین عیشت روز و شب در سوز باد
4 دشمنانت همچو روباهند جاها در کمین شیر چرخ هفتمین پیش تو دست آموز باد
1 از حال پریشان من او را خبری نیست یا هست و به دلسوختگانش نظری نیست
2 گویند که دارد اثری آه دل ریش فریاد که آه دل ما را اثری نیست
3 در ره گذرش خاک شدم تا گذر آرد بر ماش چرا آن بت مه رو گذری نیست
4 گر هست تو را غیر من خسته نگاری ای دوست به جان تو که ما را دگری نیست
1 مهر رویش نه چنانم نگران می دارد دایمم خون دل از دیده روان می دارد
2 این چنین کشته ی شمشیر فراقش که منم که امیدی به من خسته روان می دارد
3 چون پری کز نظر خلق نهان باشد یار خویشتن را ز من خسته نهان می دارد
4 راست گویم قد و بالای جهان آرایش چه تعلّق به قد سرو روان می دارد
1 ماهرویا مه رویت چه جهانآراییست در چمن قامت سرو تو چه بیهمتاییست
2 هوس زلف سیاه تو همیپخت دلم عقل گفتا بپز این دیگ که خوش سوداییست
3 در غم حسرت دیدار تو ای جان و جهان نیک در دیدهٔ ما بین که چه خونپیماییست
4 ای بلادیده دل من تو نمیدانستی که بلای غم عشق تو هم از بالاییست
1 دلبر غم حال ما ندارد یک ذرّه به دل وفا ندارد
2 در خاطر او مگر وفا نیست یا خود سر و برگ ما ندارد
3 از حد بگذشت جور بر ما باشد که چنین روا ندارد
4 او جان منست بی تکلّف جان از تن ما جدا ندارد
1 دل من در فراق شیداییست خسته از درد ناشکیباییست
2 گر پریشان شدست معذورست دایماً زان دو زلف سوداییست
3 عشق او را چگونه شرح دهم بی سخن در کمال زیباییست
4 قامتش را چه نسبت است به سرو اعتدالی به حدّ رعناییست
1 شبت بی من خسته دل خوش مباد دلم همچو زلفت مشوّش مباد
2 ز خون دو چشم و ز سوز جگر چو من کس در آب و در آتش مباد
3 ز بالای آن قامت همچو سرو چو من مستمندی بلاکش مباد
4 به غیر از شراب لب لعل تو کس از دوستان تو سرخوش مباد
1 چو دو زلف تو دلم چند پریشان باشد دیده بخت من از هجر تو گریان باشد
2 یک دم از دولت وصل تو نگردد دل شاد دایم الدهر دلم در غم هجران باشد
3 جگر ریش من خسته نگویی تا چند دایماً زاتش هجران تو بریان باشد
4 سر سرگشته ی من در غم هجرت تا کی بی وصال تو چنین بی سر و سامان باشد